English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (21 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
hunger U گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungered U گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungering U گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungers U گرسنگی دادن گرسنه شدن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
starved U گرسنگی دادن
famish U گرسنگی دادن
starving U گرسنگی دادن
starve U گرسنگی دادن
starves U گرسنگی دادن
to starve into surrender U گرسنگی دادن وناگزیربه تسلیم کردن
hungered [arch] U گرسنه
keen set U گرسنه
peckish U گرسنه
i f. hungry U گرسنه ام
hungry U گرسنه
chickling U گرسنه
hungrier U گرسنه
hungriest U گرسنه
vetch U گرسنه
famished U گرسنه
esurient U گرسنه
Are you hungry? U تو گرسنه هستی؟
to be hungry U گرسنه بودن
peckish [British English] [colloquial] <adj.> U اندکی گرسنه
to suffer from hunger U گرسنه ماندن
to go hungry U گرسنه ماندن
underfed U مردم گرسنه
go hungry U گرسنه ماندن
I'm hungry. من گرسنه هستم.
i feel U گرسنه هستم
i feel U گرسنه ام هست
ravenous U بسیار گرسنه
hunger U قحطی گرسنه کردن
voracious U پرولع خیلی گرسنه
hungers U قحطی گرسنه کردن
to get [be] hungry U گرسنه شدن [بودن]
sharp set U گرسنه بسیار مشتاق
we feel U گرسنه مان هست
I went hungry last night . U دیشب گرسنه ماندم
hungered U قحطی گرسنه کردن
hungering U قحطی گرسنه کردن
The full man does not understand a hungry one . <proverb> U سیر از گرسنه خبر ندارد .
Apropos of nothing, she then asked me if I was hungry. U سپس او [زن] از من بی دلیل پرسید که آیا من گرسنه هستم.
hungered U گرسنگی
hungrily U با گرسنگی
hungers U گرسنگی
hungering U گرسنگی
hunger U گرسنگی
esurience U گرسنگی
starvation U گرسنگی
I'm not very hungry, so please don't cook on my account. U من خیلی گرسنه نیستم، پس لطفا بحساب من آشپزی نکن.
Better to go to bed supperless than to rise in debt. <proverb> U گرسنه خوابیدن بهتر است تا در قرض بیدار شدن.
hungrier U حاکی از گرسنگی
hunger drive U سائق گرسنگی
hungriest U حاکی از گرسنگی
bulimy U ناخوشی گرسنگی
hungry U دچار گرسنگی
hungrily U از روی گرسنگی
hungriest U دچار گرسنگی
hungrier U دچار گرسنگی
ravenous hunger U گرسنگی زیاد
starvation U گرسنگی کشیدن
famish U گرسنگی کشیدن
strave U از گرسنگی مردن
strave U گرسنگی خوردن
strave U گرسنگی کشیدن
to starve to death U از گرسنگی مردن
starveling U گرسنگی خورده
under the stimulus of hunger U از فشار گرسنگی
patience of hunger U طاقت گرسنگی
patience of hunger U تاب گرسنگی
hunger pangs U دردهای گرسنگی
hungry U حاکی از گرسنگی
ravenousness U گرسنگی زیاد
starving U از گرسنگی مردن
starving U گرسنگی کشیدن
starves U از گرسنگی مردن
starves U گرسنگی کشیدن
starved U از گرسنگی مردن
starved U گرسنگی کشیدن
belly pinched U گرسنگی خورده
starve U گرسنگی کشیدن
starve U از گرسنگی مردن
ravenously U با گرسنگی زیاد
He fainted from hunger. U از گرسنگی غش کردوافتاد
sensation of hunger U احساس گرسنگی
hungered [arch] U گرسنگی نما
hungered [arch] U حاکی از گرسنگی
hungry U گرسنگی اور حریص
hungriest U گرسنگی اور حریص
i am famishing U از گرسنگی دارم می میرم
hungered [arch] U گرسنگی اور خشک
to be reduced to starvation U اجبارا گرسنگی کشیدن
to feel [a bit] peckish U کمی حس گرسنگی کردن
many d. of hunger U بسیاری از گرسنگی می میرند
to die of hunger [thirst] U از گرسنگی [تشنگی] مردن
hunger pain U درد گرسنگی [پزشکی]
hungrier U گرسنگی اور حریص
a pang of hunger U احساس ناگهانی گرسنگی
They must hunger in frost, that will not work in heat. <proverb> U آنهایی که در تابستان کار نمى کنند بایستى در زمستان گرسنه بمانند.
The soldiers died from illness and hunger. U سربازان از گرسنگی و بیماری مردند.
We suffered hunger for a few days . U چند روز گرسنگی کشیدیم
Do you feel hungry? U شما احساس گرسنگی می کنید؟
iam not patient of hunger U من نمیتوانم تاب گرسنگی رابیاورم
acoria U مرض گرسنگی داء الجوع
I feel faint with hunger. U از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
hunger osteopathy U بیماری استخوانی ناشی از گرسنگی
I've got the munchies. U یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
I'm not a bit hungry. U یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
Hunger begets crime. U گرسنگی سبب جرم و جنایت میشود.
I'm starving [to death] . U از گرسنگی دارم میمیرم. [اصطلاح مجازی]
I'm beginning to get scared [hungry] . U آهسته آهسته به ترس می افتم [گرسنه می شوم] .
reduce U تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reducing U تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduces U تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
consenting U اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consent U اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents U اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented U اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
ferry U گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferrying U گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferried U گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferries U گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
to put any one up to something U کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
example is better than precept U نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
to sue for damages U عرضحال خسارت دادن دادخواست برای جبران زیان دادن
define U 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defined U 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining U 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defines U 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
shift U انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
shifted U انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
televising U درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
expand U توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
televises U درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televise U درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
expands U توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expanding U توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
conducts U هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
televised U درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
formation U سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
conducting U هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducted U هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
shifts U انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
conduct U هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
to picture U شرح دادن [نمایش دادن] [وصف کردن]
development U گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
developments U گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
adjudged U با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudges U با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
outdoing U بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoes U بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
shifting U حرکت دادن تغییر سمت دادن لوله
outdo U بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
adjudging U با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
organisations U سازمان دادن ارایش دادن موضع
advances U ترقی دادن ترفیع رتبه دادن
allowances U جیره دادن فوق العاده دادن
organizations U سازمان دادن ارایش دادن موضع
allowance U جیره دادن فوق العاده دادن
organization U سازمان دادن ارایش دادن موضع
square away U سروسامان دادن به دردسترس قرار دادن
greaten U درشت نشان دادن اهمیت دادن
indemnify U غرامت دادن به تامین مالی دادن به
promulge U انتشار دادن بعموم اگهی دادن
organization of the ground U سازمان دادن یا ارایش دادن زمین
dragged U حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
drag U حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
drags U حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
mouse U وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
dynamically U اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
dynamic U اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
mouses U وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
triple option U بازی تهاجمی با3 اختیار دادن توپ به مدافع پرتاب بازیگرمیانی حفظ توپ و دویدن باان یا پاس دادن
slashes U چاک دادن شکاف دادن
judged U حکم دادن تشخیص دادن
give security for U تامین دادن ضامن دادن
judges U حکم دادن تشخیص دادن
judging U حکم دادن تشخیص دادن
instructs U دستور دادن اموزش دادن
instructing U دستور دادن اموزش دادن
house U منزل دادن پناه دادن
instructed U دستور دادن اموزش دادن
housed U منزل دادن پناه دادن
houses U منزل دادن پناه دادن
lends U عاریه دادن اجاره دادن
preferring U ترجیح دادن برتری دادن
to switch on U اتصال دادن جریان دادن
prefer U ترجیح دادن برتری دادن
informs U اطلاع دادن گزارش دادن
direct U دستور دادن دستورالعمل دادن
directed U دستور دادن دستورالعمل دادن
directs U دستور دادن دستورالعمل دادن
informing U اطلاع دادن گزارش دادن
lend U عاریه دادن اجاره دادن
inform U اطلاع دادن گزارش دادن
judge U حکم دادن تشخیص دادن
slash U چاک دادن شکاف دادن
organize U سازمان دادن ارایش دادن
slashed U چاک دادن شکاف دادن
expands U توسعه دادن بسط دادن
individualising U تمیز دادن تشخیص دادن
assign U نسبت دادن تخصیص دادن
embellish U ارایش دادن زینت دادن
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com