English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About | Careers
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (4 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
abklingen U محو شدن تدریجی احساس
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
roll back U به عقب راندن تدریجی مواضع دفاعی دشمن در هم نوردیدن تدریجی دفاع دشمن
extrasensory U ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst U احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
phased U معرفی تدریجی چیزی یا کاهش تدریجی چیزی
phases U معرفی تدریجی چیزی یا کاهش تدریجی چیزی
phase U معرفی تدریجی چیزی یا کاهش تدریجی چیزی
synesthesia U احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
step wise U تدریجی
slowed U تدریجی
piecemeal U تدریجی
progressive U تدریجی
slows U تدریجی
imperceptible U تدریجی
slowing U تدریجی
gradual U تدریجی
slower U تدریجی
slow U تدریجی
gradatory U تدریجی
slowest U تدریجی
gradational U تدریجی
step by step U تدریجی
step-by-step U تدریجی
progress payments U پرداخت تدریجی
delelopment U تکامل تدریجی
erosion U تحلیل تدریجی
evolution U تکامل تدریجی
living death U مرگ تدریجی
gradations U انتقال تدریجی
progressive assambly U نصب تدریجی
instillation U ریزش تدریجی
gradation U انتقال تدریجی
progressive paralysis U فلج تدریجی
progressive burning U سوزش تدریجی
partial shipment U حمل تدریجی
insti U ریزش تدریجی
fail soft U تخریب تدریجی
fail softly U با خرابی تدریجی
corrosion U فساد تدریجی
graduality U تدریجی بودن
gradualness U تدریجی بودن
insti U تلقین تدریجی
step by step excitation U تحریک تدریجی
fail soft U با خرابی تدریجی
scale down U کاهش تدریجی
glaucoma U کوری تدریجی
quantize U تدریجی کردن
quantizer U تدریجی کننده
piecemeal U بطور تدریجی
progressive relaxation U ارمیدگی تدریجی
piecemeal U بتدریج تدریجی
evanescence U زوال تدریجی
gradual U شیب تدریجی واهسته
insinuation U نفوذ دخول تدریجی
process U پیشرفت تدریجی ومداوم
evolution U تحول تکامل تدریجی
processes U پیشرفت تدریجی ومداوم
evanescence U فقدان تدریجی ناپایداری
intergradation U محو سازی تدریجی
instilment U ریزش و تلقین تدریجی
progressional U دارای پیشرفت تدریجی
gas degeneration U فساد تدریجی گازی
graduating U تغییر تدریجی کردن
graduates U تغییر تدریجی کردن
graduate U تغییر تدریجی کردن
progressive burning U سوختن تدریجی خرج
evolutionism U اصول ترقی و تکامل تدریجی
progressive cookery U پخت تدریجی غذای یکان
lysis U سقوط وزوال تدریجی مرض
frequency drift U تغییر تدریجی فرکانس یک فرستنده یا اسلاتور
atmospheric corrosion U فساد تدریجی در اثر مجاورت با هوا
lysate U محصول زوال وفساد تدریجی سلول
striptease U رقص همراه با برهنگی تدریجی رقاصه
escalation U افزایش تدریجی شدت و وسعت میدان جنگ
winder U گرم شدن تدریجی بدن و افزودن برسرعت
lamb's tongue U [کاهش تدریجی نرده پله ها شبیه انتهای زبان]
accrual U افزایش تدریجی مقدار یا ارزش چیزی بخصوص پول
choke U از کف دادن خونسردی باریکتر شدن تدریجی لوله تفنگ نزدیک دهانه
chokes U از کف دادن خونسردی باریکتر شدن تدریجی لوله تفنگ نزدیک دهانه
choked U از کف دادن خونسردی باریکتر شدن تدریجی لوله تفنگ نزدیک دهانه
scalogram U نمایش وارائه ارقام واشکال از صور ساده بصور مشکل تدریجی
scallywag U نمایش وارائه ارقام واشکال از صور ساده بصور مشکل تدریجی
apperception U احساس
appriciation U احساس
aesthesiogenic U احساس زا
aesthsis U احساس
percipience U احساس
impression U احساس
impressions U احساس
esthesis U احساس
sense line U خط احساس
feeling U احساس
sensation U احساس
senses U احساس
gusto U احساس
sensations U احساس
feelings U احساس
senses U حس احساس
sensed U احساس
sense U حس احساس
apathetic U بی احساس
sentiment U احساس
sense U احساس
sensing U احساس
thick skinned U بی احساس
sensed U حس احساس
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> U احساس یخ زدگی
limen U استانه احساس
chilled to the bones <idiom> U احساس یخ زدگی
itchiness U احساس خارش
dreaded <adj.> U پر از احساس هراس
tail between one's legs <idiom> U احساس شرمندگی
heavy heart <idiom> U احساس ناراحتی
aggro U احساس پرخاشگری
supersensory U مافوق احساس
subjective sensation U احساس غیرعینی
sensorium U مرکز احساس
sense organ U عامل احساس
sense switch U گزینهء احساس
really U احساس میکنم
malease U احساس مرض
pang U احساس بد وناگهانی
sensation of hunger U احساس گرسنگی
sense wire U سیم احساس
sensibility U احساس ودرک هش
handle U احساس بادست
dual sensation U احساس دوگانه
malaise U احساس مرض
sensibilities U احساس ودرک هش
perception U دریافت احساس
carebaria U احساس فشار در سر
amenability U احساس مسئولیت
antipathy U احساس مخالف
aesthesia U قوه احساس
stolid U فاقد احساس
stolidly U فاقد احساس
feelers U احساس کننده
handles U احساس بادست
humiliation U احساس حقارت
senses U احساس کردن
sensed U احساس کردن
sense U احساس کردن
appreciating U احساس کردن
appreciated U احساس کردن
impassible U فاقد احساس
appreciate U احساس کردن
perceptions U دریافت احساس
guilt feeling U احساس گناه
feels U احساس کردن
feeler U احساس کننده
nostalgia U احساس غربت
feel U احساس کردن
feeling of inadequacy U احساس بی کفایتی
feeling of inadequacy U احساس نابسندگی
appreciates U احساس کردن
esthesiometer U احساس سنج
euthymia U احساس سرحالی
creep U تغییر شکل تدریجی و کند ولی پیوسته یک ماده تحت تاثیرنیروی ثابت با تنش مداوم
gum U رسوبات غلیظی که در بنزین وبندرت در سایر سوختهای هیدروکربنی عمدتا در اثراکسیداسیون تدریجی بوجودمی اید
gumming U رسوبات غلیظی که در بنزین وبندرت در سایر سوختهای هیدروکربنی عمدتا در اثراکسیداسیون تدریجی بوجودمی اید
creeps U تغییر شکل تدریجی و کند ولی پیوسته یک ماده تحت تاثیرنیروی ثابت با تنش مداوم
gums U رسوبات غلیظی که در بنزین وبندرت در سایر سوختهای هیدروکربنی عمدتا در اثراکسیداسیون تدریجی بوجودمی اید
gummed U رسوبات غلیظی که در بنزین وبندرت در سایر سوختهای هیدروکربنی عمدتا در اثراکسیداسیون تدریجی بوجودمی اید
give voice to <idiom> U احساس ونظرت رابیان کن
To feel lonely (lonesme). U احساس تنهائی کردن
hate one's guts <idiom> U احساس انزجار از کسی
palpability U قابل احساس و لمس
forefeel U ازپیش احساس کردن
too big for one's breeches/boots <idiom> U احساس بزرگی کردن
impercipient U بی احساس ادم بی بصیرت
inapprehensible U نامفهوم غیرقابل احساس
feel like a million dollars <idiom> U احساس خوبی داشتن
traction sensation U احساس کشیدگی پوست
feel a bit under the weather <idiom> U [یک کم احساس مریضی کردن]
ill at ease <idiom> U احساس عصبانیت وناراحتی
warm one's blood/heart <idiom> U احساس راحتی کردن
wamble U احساس تهوع کردن
unreality feeling U احساس ناواقعی بودن
anhedonia U فقدان احساس لذت
to be humbled U احساس فروتنی کردن
ahedonia U فقدان احساس لذت
referred sensation U احساس جابه جا شده
to feel humbled U احساس فروتنی کردن
to feel cold U احساس سردی کردن
apperceptive U وابسته به درک و احساس
a pang of hunger U احساس ناگهانی گرسنگی
scunner U احساس نفرت کردن
to freeze U احساس سردی کردن
sense winding U سیم پیچ احساس
I've got the munchies. U یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
sensory U وابسته به مرکز احساس حساس
Do you feel hungry? U شما احساس گرسنگی می کنید؟
to feel a pang of jealousy U ناگهانی احساس حسادت کردن
to be humbled U احساس شکسته نفسی کردن
to feel fear U احساس ترس کردن [داشتن]
I feel faint with hunger. U از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
a pang of love U احساس رنج آور عشق
to feel humbled U احساس شکسته نفسی کردن
hunches U فن احساس وقوع امری در اینده
prenotion U احساس قبلی نسبت بچیزی
to t. on any one's corn U احساس کسی راجریحه دارکردن
Recent search history Forum search
There is no search result on forum.
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com