Perdic.com
English Persian Dictionary - Beta version
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
|
Help
|
About
|
Home
|
Forum / پرسش و پاسخ
|
+
Contribute
|
Users
Login | Sign up
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (3 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English
Persian
Menu
due
U
لازم مقرر
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
d , top concept
U
تدابیر لازم برای رساندن سطح اماد سکو به سطح لازم در جبهه
execution
U
1-زمان لازم برای اجرای یک برنامه یا مجموعه دستورات . 2-زمان لازم برای یک سیکل اجرا
bindings
U
لازم الاجرا لازم
binding
U
لازم الاجرا لازم
instruction
U
مقرر
due
U
مقرر
statutory
U
مقرر
statutory law
U
مقرر
instructions
U
مقرر
regular
U
مقرر
regulars
U
مقرر
enactive
U
مقرر دارنده
due date
U
موعد مقرر
agreed time
U
موعد مقرر
relevant time
U
موعد مقرر
adjudge
مقرر داشتن
courier station
U
مقرر پیک
statutory
U
قانونی مقرر
regular
U
معین مقرر
govern
U
مقرر داشتن
defaults
U
در موعد مقرر
defaulting
U
در موعد مقرر
defaulted
U
در موعد مقرر
default
U
در موعد مقرر
governs
U
مقرر داشتن
provision
U
مقرر کردن
provide
U
مقرر داشتن
provides
U
مقرر داشتن
standard
U
مقرر قانونی
standards
U
مقرر قانونی
pass a resolution
U
مقرر داشتن
prescript
U
مقرر شده
governed
U
مقرر داشتن
regulars
U
معین مقرر
thetical
U
مقرر معین
thetic
U
مقرر معین
in time
<idiom>
U
قبل از ساعت مقرر
code
U
قانون قاعده مقرر
assigns
U
مقرر داشتن گماشتن
assigning
U
مقرر داشتن گماشتن
assigned
U
مقرر داشتن گماشتن
assign
U
مقرر داشتن گماشتن
adjudging
U
مقرر داشتن دانستن
exceed the deadline
U
گذشتن از مهلت مقرر
adjudges
U
مقرر داشتن دانستن
by work
U
کار غیر مقرر
foreordain
U
از پیش مقرر کردن
preordain
U
قبلا مقرر داشتن
foreordinate
U
از پیش مقرر کردن
adjudged
U
مقرر داشتن دانستن
second best theory
U
نظریه دومین ارجحیت . براساس این نظریه چنانچه یک یا چندشرط از شرایط لازم برای بهینه پارتو وجود نداشته باشد در این صورت رعایت شدن سایر شرایط لازم باقیمانده در ارجحیت ثانی قرار نخواهد گرفت
awarded
U
مقرر داشتن اعطا کردن
awards
U
مقرر داشتن اعطا کردن
awarding
U
مقرر داشتن اعطا کردن
The deadline is coming closer.
U
مهلت مقرر نزدیکتر می شود.
award
U
مقرر داشتن اعطا کردن
standards
U
عیار قانونی استاندارد مقرر
standard
U
عیار قانونی استاندارد مقرر
resolve
U
مقرر داشتن تصمیم گرفتن
resolves
U
مقرر داشتن تصمیم گرفتن
To meet a deadline .
U
تا مهلت مقرر کاری را انجام دادن
The prescribed time - limit expires tomorrow .
U
مهلت مقرر فردا منقضی می شود
avouch
U
مقرر داشتن تصدیق و تایید کردن
anticipation
U
سبقت وقوع قبل از موعد مقرر پیشدستی
essoin
U
بهانه برای عدم حضوردردادگاه درزمان مقرر
cash discount
U
تخفیف مخصوص خریداری که وجه را در موعد مقرر بپردازد
over crowding
U
تعداد ساکنین از میزانی که قانون مسکن مقرر داشته است
The City Council has decreed that all dogs must be kept on a leash there.
U
شورای شهر مقرر کرده است که تمام سگ ها باید با افسار بسته شوند .
qualified indorsement
U
فهرنویسی برات یا سفته با ذکرمطلبی که مسئوولیت فهرنویس را نسبت به ان چه قانون مقرر داشته است محدودتر یا وسیعتر کند
accelerated depreciation
U
استهلاک زودرس
[روش استهلاک دارایی در مدتی کمتر از زمان مقرر]
In the fullness lf time .
U
به موقع خود ( به موقع مقرر همگام با گذشت زمان )
needful
U
لازم
preequisite
U
لازم
necessitous
U
لازم
obbligato
U
لازم
incidental
U
لازم
requirement
U
لازم
intransitive
U
لازم
incident
U
لازم
incidents
U
لازم
irrevocable
U
لازم
obligatory
U
لازم
incumbents
U
لازم با
necessary
U
لازم
incumbent
U
لازم با
it is unnecessary
U
لازم نیست
not binding
U
غیر لازم
necessary conditions
U
شرایط لازم
necessary and sufficient
U
لازم و کافی
require
U
لازم داشتن
makings
U
شرایط لازم
postulates
U
لازم دانستن
enforceable
U
لازم الاجرا
it needs not
U
لازم نیست
postulate
U
لازم دانستن
postulating
U
لازم دانستن
the needful
U
اقدام لازم
intransitive
U
فعل لازم
requisitions
U
شرط لازم
the needful
U
کار لازم
optimum
U
درجه لازم
interdependent
U
لازم و ملزوم
superserviceable
U
بیش از حد لازم
revocable
U
غیر لازم
quantum libet or placet
U
باندازه لازم
requisition
U
شرط لازم
requisitioned
U
شرط لازم
requisitioning
U
شرط لازم
binding
U
لازم الاجرا
require
U
لازم دانستن
required
U
لازم داشتن
required
U
لازم دانستن
folderol
U
غیر لازم
needed
U
لازم بودن
need
U
لازم بودن
hard and fast
U
لازم الاجراء
i thought it necessary to
U
لازم دانستم که
bindings
U
لازم الاجرا
hectic
U
دارای تب لازم
requirements
U
شرایط لازم
qualifications
U
شرایط لازم
indispensable
U
لازم الاجرا
needn't
U
لازم نیست
requires
U
لازم داشتن
requires
U
لازم دانستن
requiring
U
لازم داشتن
requiring
U
لازم دانستن
irrevocable contract
U
عقد لازم
imperative
U
لازم الاجرا
imperatives
U
لازم الاجرا
requisite
U
شرط لازم
intransitively
U
بطور لازم
ine horse
U
فاقداسباب لازم
induced drag
U
پسای لازم
integral part
U
جزء لازم
sine qua non
U
شرط لازم
correlative
U
لازم و ملزوم
indispensable
<adj.>
U
لازم الاجرا
inalienable
<adj.>
U
لازم الاجرا
absolute
<adj.>
U
لازم الاجرا
time frame
U
مدت لازم
time frames
U
مدت لازم
postulated
U
لازم دانستن
needing
U
لازم بودن
unalienable
<adj.>
U
لازم الاجرا
inevitable
<adj.>
U
لازم الاجرا
correlative
U
لازم وملزوم
to become a necessity
U
لازم شدن
prerequisite
U
شرط لازم
to d. the need of
U
لازم ندانستن
assets
U
مواد لازم
prerequisites
U
شرط لازم
unalterable
<adj.>
U
لازم الاجرا
tenant right
U
حقی است که درانقضای مهلت مقرر بابت تغییراتی که مستاجر در عین مستاجره داده و انتفاع ازانها ناتمام مانده است به وی تعلق می گیرد
ineligibility
U
فقدان شرایط لازم
bounden duty
U
وفیفه واجب یا لازم
provisions
U
وسایل لازم توشه ها
raptatory
U
لازم برای شکار
correlative with each other
U
لازم و ملزوم یکدیگر
it askes for attention
U
توجه لازم دارد
it is required that
U
لازم یا مقر ر است که
supplies
U
مواد وتجهیزات لازم
if need be
U
اگر لازم باشد
enforceable document
U
سند لازم الاجرا
want
U
خواستن لازم داشتن
wanted
U
خواستن لازم داشتن
hydration water
U
اب لازم برای ابش
hurdle rate of return
U
نرخ بازده لازم
avaiiability
U
شرط یا صفت لازم
unwanted
U
آنچه لازم نیست
if necessary
U
اگر لازم باشد
it is necessary for him to go
U
لازم است برود
it needs to be done carefully
U
اینکارتوجه لازم دارد
needle point to say
U
لازم نیست بشمابگویم که
To make the necessary arrangements.
U
ترتیبات لازم را دادن
sine qua non
U
امر لازم لاینفک
possessing the necessary qualifications
U
واجد شرایط لازم
raptatorial
U
لازم برای شکار
quantum libet or placet
U
بمقداری که لازم است
you are required to
U
لازم است شما
you need not fear
U
لازم نیست بترسید
cut the mustard
<idiom>
U
به حد استاندارد لازم رسیدن
unqualified
U
فاقد شرایط لازم
ineligible
U
فاقد شرایط لازم
irrevocable
U
لازم بائن بلاعزل
qualified
U
دارای شرایط لازم
necessary condition
U
شرط لازم
[ریاضی]
needlessly
U
بطور غیر لازم
pre condition
U
شرط لازم الاجرای قبلی
do the necessary
U
اقدام لازم بعمل اورید
needed
U
نیازمندی احتیاج لازم داشتن
need
U
نیازمندی احتیاج لازم داشتن
disqualifying
U
فاقد شرایط لازم دانستن
disqualify
U
فاقد شرایط لازم دانستن
disqualifies
U
فاقد شرایط لازم دانستن
fall due
U
لازم التادیه شدن دین
climate for growth
U
شرایط لازم برای رشد
A human being should have humanity .
<proverb>
U
آدمى را آدمیت لازم است .
inseparable preposition
U
حرف اضافه لازم یا جدانشدنی
draw weight
U
نیروی لازم برای کشیدن زه
Recent search history
Forum search
more
|
برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Perdic.com