English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About | Careers
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (5 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
coapt U باهم متناسب شدن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
propor tionably U بطور متناسب یا با قرینه چنانکه بتوان متناسب نمود
to set by the ears U باهم بدکردن باهم مخالف کردن
commensurate U متناسب
applicative U متناسب
pro rata U متناسب
symmetric U متناسب
in proportion U متناسب
proprotionable U متناسب
proportional U متناسب
eurhythmic U متناسب
proportionate U متناسب
proportionable U متناسب
harmonized U متناسب بودن
comproportionation U ترکیب متناسب
harmonised U متناسب بودن
coordinative U متناسب سازنده
harmonising U متناسب بودن
coordinate U متناسب کردن
harmonizing U متناسب بودن
harmonizes U متناسب بودن
proportionment U متناسب سازی
harmonises U متناسب بودن
harmonize U متناسب بودن
unapt U غیر متناسب
appropriated technology U تکنولوژی متناسب
commensurateness U متناسب کردن تناسب
coordinate U متناسب یا هماهنگ کردن
well proportioned U با تناسب متناسب موزون
harmonic division U طبقه بندی متناسب
proportionate U فراخور متناسب کردن
proportional pie graph U نمودار گرد متناسب
up to par/scratch/snuff/the mark <idiom> U متناسب با استاندارد طبیعی
proportionably U بطور متناسب یا با قرینه
harmonic proportion U طبقه بندی متناسب
to set at loggerheads U باهم بد کردن باهم مخالف کردن
mismatch U متناسب نبودن ناجور بودن
tubbable U متناسب برای لوله یا تغاریابشکه
queues U ترتیب آن متناسب با آخرین عنصر است
queueing U ترتیب آن متناسب با آخرین عنصر است
queued U ترتیب آن متناسب با آخرین عنصر است
queue U ترتیب آن متناسب با آخرین عنصر است
reddendo singula singulis U الفاظ در قسمتهای مختلف سندباید متناسب با هم تعبیرشوند
amplidyne U ژنراتور دی سی که ولتاژخروجی ان با تغییرات تحریک میدان متناسب است
best power mixture U نسبت متناسب مخلوط سوخت و هوا برای حصول حداکثرقدرت
differentiating cicuit U مداری که ولتاژ برون گذاشت ان تقریبا با میزان تغییرولتاژ متناسب است
hook's law U تغییر شکل یک جسم الاستیک در دامنه الاستیسیته با تنش وارده متناسب است
actinoelectric U اجسامی که دارای خاصیت تولید الکتریسیته در اثر تابش طول موجی متناسب با نورباشند
best economy mixture U نسبت متناسب سوخت و بنزین در موتورهای پیستونی جهت حصول بیشترین برد پروازی
acceleration principle U براساس این اصل سرمایه گذاری متناسب است با تغییرات تولید که بارابطه زیر بیان می گردد : Y * A = I
conjointly U باهم
one with a U باهم
together U باهم
concerted U باهم
inchorus U باهم
simoltaneous U باهم
tutti U باهم
jointly U باهم
vis a vis U باهم
vis-a-vis U باهم
simultaneously U باهم
at once U باهم
simoltaneously U باهم
concurrently U باهم
differentiator U وسیلهای که برون گذاشت ان با مشتق سیگنال درون گذاشت متناسب است
simultaneous with each other U باهم رخ دهنده
all at once U همه باهم
to act jointly U باهم کارکردن
collaborating U باهم کارکردن
collaborates U باهم کارکردن
collaborated U باهم کارکردن
collaborate U باهم کارکردن
to work together U باهم کارکردن
cooperate U باهم کارکردن
to be together U باهم بودن
coadunate U باهم روییده
kissing kind U باهم دوست
to grow together U باهم پیوستن
to huddle together U باهم غنودن
to keep company U باهم بودن
to whip in U باهم نگاهداشتن
cowork U باهم کارکردن
We went together . U باهم رفتیم
at loggerheads <idiom> U باهم جنگیدن
contemporaneously U بطورمعاصر باهم
concomitancy U باهم بودن
one anda U همه باهم
interweaving U باهم امیختن
collocation U باهم گذاری
coincide U باهم رویدادن
coexists U باهم زیستن
interwove U باهم امیختن
coexisting U باهم زیستن
coexisted U باهم زیستن
coexist U باهم زیستن
cohabitation U زندگی باهم
combining U باهم پیوستن
combines U باهم پیوستن
coinciding U باهم رویدادن
coincides U باهم رویدادن
coincided U باهم رویدادن
interweaves U باهم امیختن
interweave U باهم امیختن
combine U باهم پیوستن
to be good pax U باهم دوست بودن
to grow into one U باهم یکی شدن
sums U باهم جمع کردن
they had words U باهم نزاع کردند
to bill and coo U باهم غنج زدن
symmetrize U باهم قرینه کردن
to keep friends U باهم دوست ماندن
promiscuous bathing U ابتنی زن و مرد باهم
interchanging U باهم عوض کردن
interwed U باهم پیوند کردن
intercommon U باهم شرکت کردن
to grow together U باهم یکی شدن
to hang together U باهم مربوط بودن
to hang together U باهم پیوسته یامتحدبودن
We bear no relationship to each other . U باهم نسبتی نداریم
impacted U باهم جوش خورده
to be together with somebody U با کسی باهم بودن
interchanges U باهم عوض کردن
interchanged U باهم عوض کردن
impacted U باهم جمع شده
splice U باهم متصل کردن
sum U باهم جمع کردن
splicing U باهم متصل کردن
to keep company U باهم امیزش کردن
co- U پیشوندیست بمعنی با و باهم
to set at variance U با هم بد کردن باهم مخالف ت
Co U پیشوندیست بمعنی با و باهم
trigon U اجتماع سه ستاره باهم
splices U باهم متصل کردن
spliced U باهم متصل کردن
interchange U باهم عوض کردن
comparing U برابرکردن باهم سنجیدن
cohabits U باهم زندگی کردن
coact U باهم نمایش دادن
correlation U بستگی دوچیز باهم
confuse U باهم اشتباه کردن
confuses U باهم اشتباه کردن
compare U برابرکردن باهم سنجیدن
chum U باهم زندگی کردن
coexistent U باهم زیست کننده
com U پیشوند بمعانی با و باهم
coextend U باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
grades U جورکردن باهم امیختن
compared U برابرکردن باهم سنجیدن
grade U جورکردن باهم امیختن
compares U برابرکردن باهم سنجیدن
cross fertilize U باهم پیوند زدن
coapt U باهم جور امدن
cohabit U باهم زندگی کردن
cohabited U باهم زندگی کردن
cohabiting U باهم زندگی کردن
chums U باهم زندگی کردن
pools U شریک شدن باهم اتحادکردن
to go to gether U بهم خوردن باهم جوربودن
to cotton with each other U باهم ساختن یارفاقت کردن
We entered the room together . U باهم وارد اطاق شدیم
out of tune <idiom> U باهم خوب وسازش نداشتن
They are hardly comparable . U منا سبتی باهم ندارند
The husband and wife dont get on together. U زن وشوهر باهم نمی سازند
col U پیشوند بمعانی باو باهم
we are kin U ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
conned U مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to spar at each other U باهم مشت بازی کردن
pooled U شریک شدن باهم اتحادکردن
conning U مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pool U شریک شدن باهم اتحادکردن
adding U جمع زدن باهم پیوستن
cons U مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to cotton together U باهم ساختن یارفاقت کردن
they were made one U یعنی باهم عروسی کردند
confluent U باهم جاری شونده متلاقی
add U جمع زدن باهم پیوستن
simultaneous U باهم واقع شونده همزمان
adds U جمع زدن باهم پیوستن
con U مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pitot static system U سیستم نشان دهندهای که باترکیبی از فشار محلی تغذیه میشود اختلاف این دو فشار باسرعت نسبی فاهری متناسب است
suited U منطبق کردن متناسب یا مناسب کردن
suits U منطبق کردن متناسب یا مناسب کردن
suit U منطبق کردن متناسب یا مناسب کردن
cross fire U تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
photo electric U وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
life is not all rose culour U در زندگی نوش ونیش باهم است
interfertile U اماده زاد و ولد دوتایی باهم
to come to an explanation U درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
quirister U دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
solunar U حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
in on <idiom> U برای کای باهم جمع شدن
disunited U باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunite U باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites U باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
homogeneous U مقاربت کننده باهم جنس خود
disuniting U باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
They fight like cat and dog . U باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
concatenate U دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
I often confuse the twin brothers . U من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
hash U گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
mutton chop U دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
Recent search history Forum search
There is no search result on forum.
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com