English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (9 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
heavy heart <idiom> U احساس ناراحتی
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Search result with all words
conscience-stricken U دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. U بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
Other Matches
extrasensory U ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst U احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia U احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
unease U ناراحتی
inconvenienced U ناراحتی
inquietude U ناراحتی
uneasiness U ناراحتی
incommodiousness U ناراحتی
inconveniences U ناراحتی
queasiness U ناراحتی
inconvenience U ناراحتی
hazarding U ناراحتی
hazard U ناراحتی
hazards U ناراحتی
hazarded U ناراحتی
inconveniencing U ناراحتی
turmoil U ناراحتی
discommodity U ناراحتی
disquietude U ناراحتی
discomfiture U ناراحتی رنج
discomforts U ناراحتی رنج
discomfort U ناراحتی رنج
dyspnea U ناراحتی درتنفس
thorn U موجب ناراحتی
flea bite U اندک ناراحتی
irritations U خشم ناراحتی
malease U ناراحتی بیقراری
kiaugh U اضطراب ناراحتی
worriment U ناراحتی غم زدگی
worrisome U مسبب ناراحتی
malaise U ناراحتی بیقراری
irritation U خشم ناراحتی
ailment U درد ناراحتی
disturbance U ناراحتی مزاحمت
disturbances U ناراحتی مزاحمت
ailments U درد ناراحتی
thorns U موجب ناراحتی
incommodity U زیان ناراحتی
squirm U ناراحتی نشان دادن
squirmed U ناراحتی نشان دادن
squirming U ناراحتی نشان دادن
discomfort relief ratio U بهر راحتی- ناراحتی
squirms U ناراحتی نشان دادن
stomach upset U ناراحتی معده [پزشکی]
tummy upset [coll.] U ناراحتی معده [پزشکی]
get (someone) down <idiom> U باعث ناراحتی شدن
upset stomach U ناراحتی معده [پزشکی]
indigestion U ناراحتی معده [پزشکی]
dyspepsy U ناراحتی معده [پزشکی]
psychoneurotic U مریض مبتلا به ناراحتی عصبی وروانی
foofaraw U ریزه کاری پر زرق وبرق ناراحتی
psychoneurosis U ناراحتی روانی در اثر حالت عصبی
What's up with him? U این چه ناراحتی دارد؟ [اصطلاح روزمره]
air one's dirty laundry (linen) in public <idiom> U مسئلهای که فاش شدنش باعث ناراحتی شود
nuisance tax U مالیات پرسر و صدا که با ناراحتی زیادوصول شود
contrast U فیلتری که روی صفحه نمایش می گذارند تا جذب نور را بیشتر کنند و از ناراحتی چشم جلوگیری کند
contrasted U فیلتری که روی صفحه نمایش می گذارند تا جذب نور را بیشتر کنند و از ناراحتی چشم جلوگیری کند
contrasting U فیلتری که روی صفحه نمایش می گذارند تا جذب نور را بیشتر کنند و از ناراحتی چشم جلوگیری کند
contrasts U فیلتری که روی صفحه نمایش می گذارند تا جذب نور را بیشتر کنند و از ناراحتی چشم جلوگیری کند
percipience U احساس
esthesis U احساس
sense line U خط احساس
thick skinned U بی احساس
impression U احساس
impressions U احساس
aesthsis U احساس
apperception U احساس
appriciation U احساس
aesthesiogenic U احساس زا
gusto U احساس
sensing U احساس
apathetic U بی احساس
sensation U احساس
sensations U احساس
feelings U احساس
feeling U احساس
senses U احساس
senses U حس احساس
sentiment U احساس
sensed U حس احساس
sense U احساس
sensed U احساس
sense U حس احساس
itchiness U احساس خارش
perception U دریافت احساس
perceptions U دریافت احساس
humiliation U احساس حقارت
feelers U احساس کننده
feeler U احساس کننده
malaise U احساس مرض
limen U استانه احساس
dreaded <adj.> U پر از احساس هراس
malease U احساس مرض
sense organ U عامل احساس
sense switch U گزینهء احساس
sense wire U سیم احساس
pang U احساس بد وناگهانی
sensibility U احساس ودرک هش
sensibilities U احساس ودرک هش
tail between one's legs <idiom> U احساس شرمندگی
stolid U فاقد احساس
stolidly U فاقد احساس
aggro U احساس پرخاشگری
supersensory U مافوق احساس
subjective sensation U احساس غیرعینی
sensorium U مرکز احساس
sensation of hunger U احساس گرسنگی
amenability U احساس مسئولیت
appreciates U احساس کردن
esthesiometer U احساس سنج
appreciating U احساس کردن
senses U احساس کردن
sensed U احساس کردن
dual sensation U احساس دوگانه
feel U احساس کردن
feels U احساس کردن
nostalgia U احساس غربت
carebaria U احساس فشار در سر
handle U احساس بادست
aesthesia U قوه احساس
handles U احساس بادست
euthymia U احساس سرحالی
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> U احساس یخ زدگی
really U احساس میکنم
chilled to the bones <idiom> U احساس یخ زدگی
guilt feeling U احساس گناه
sense U احساس کردن
impassible U فاقد احساس
appreciate U احساس کردن
antipathy U احساس مخالف
feeling of inadequacy U احساس بی کفایتی
feeling of inadequacy U احساس نابسندگی
appreciated U احساس کردن
neuritis U التهاب یا اماس وزخم عصبی که دردناک است وسبب ناراحتی عصبی وگاهی فلج میگردد
give voice to <idiom> U احساس ونظرت رابیان کن
to feel humbled U احساس فروتنی کردن
feel like a million dollars <idiom> U احساس خوبی داشتن
to be humbled U احساس فروتنی کردن
feel a bit under the weather <idiom> U [یک کم احساس مریضی کردن]
a pang of hunger U احساس ناگهانی گرسنگی
ill at ease <idiom> U احساس عصبانیت وناراحتی
warm one's blood/heart <idiom> U احساس راحتی کردن
hate one's guts <idiom> U احساس انزجار از کسی
To feel lonely (lonesme). U احساس تنهائی کردن
too big for one's breeches/boots <idiom> U احساس بزرگی کردن
sense winding U سیم پیچ احساس
forefeel U ازپیش احساس کردن
scunner U احساس نفرت کردن
referred sensation U احساس جابه جا شده
to freeze U احساس سردی کردن
to feel cold U احساس سردی کردن
palpability U قابل احساس و لمس
apperceptive U وابسته به درک و احساس
anhedonia U فقدان احساس لذت
inapprehensible U نامفهوم غیرقابل احساس
impercipient U بی احساس ادم بی بصیرت
wamble U احساس تهوع کردن
ahedonia U فقدان احساس لذت
unreality feeling U احساس ناواقعی بودن
traction sensation U احساس کشیدگی پوست
I've got the munchies. U یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
to feel fear U احساس ترس کردن [داشتن]
Do you feel hungry? U شما احساس گرسنگی می کنید؟
a pang of love U احساس رنج آور عشق
to feel humbled U احساس شکسته نفسی کردن
to be humbled U احساس شکسته نفسی کردن
I feel faint with hunger. U از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel a pang of jealousy U ناگهانی احساس حسادت کردن
impassibly U بی نشان دادن احساس درد
sensory U وابسته به مرکز احساس حساس
abklingen U محو شدن تدریجی احساس
intangibly U چنانکه نتوان احساس کرد
hunch U فن احساس وقوع امری در اینده
dysphoria U بیقراری احساس ملالت وکسالت
hunches U فن احساس وقوع امری در اینده
hunched U فن احساس وقوع امری در اینده
to t. on any one's corn U احساس کسی راجریحه دارکردن
esthesia U فرفیت احساس و ادراک حساسیت
amoral U بدون احساس مسئولیت اخلاقی
prenotion U احساس قبلی نسبت بچیزی
sensate U اماده پذیرش حس احساس کردن
hunching U فن احساس وقوع امری در اینده
prickling U احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
nurse a grudge <idiom> U احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
see one's way clear to do something <idiom> U احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
valetudinarianism U احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
siege mentality U احساس مورد حمله و خصومت بودن
(the) creeps <idiom> U احساس تنفر ویا ترس شدید
membrane keyboard U احساس کننده فشار را فعال میکند
to be touched [hit] by a pang of regret U ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
I'm not a bit hungry. U یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
pins and needles U احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
impassively U بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
consternate U احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
he felt a t. on his shoulder U احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
the bird is p of that event U مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
sensitive U آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
have half a mind <idiom> U احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
to feel a pang of guilt U ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
to feel like something U احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com