Perdic.com
English Persian Dictionary - Beta version
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
|
Help
|
About
|
Home
|
Forum / پرسش و پاسخ
|
+
Contribute
|
Users
Login | Sign up
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (11 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English
Persian
Menu
really
U
احساس میکنم
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Search result with all words
I've got the munchies.
U
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
Other Matches
extrasensory
U
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
U
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia
U
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
i wonder he did not catch cold
U
تعجب میکنم
I'd like to think that ...
U
من فرض میکنم که ...
i suppose so
U
گمان میکنم
I am just passing through.
از اینجا عبور میکنم.
i have got him on my brain
U
همیشه به اوفکر میکنم
anticipating it
U
پیشبینی اش میکنم
[میشود]
Looking forward to it
U
پیشبینی اش میکنم
[میشود]
I'm proud of you.
U
من بهت افتخار میکنم.
Have a seat, please!
U
خواهش میکنم بفرمایید !
i will note it down
U
یاد داشت میکنم
I'll let you know when the time comes ( in due time ) .
U
وقتش که شد خبر میکنم
i wonder at him
U
از دست او تعجب میکنم
please take a seat
U
خواهش میکنم بفرمایید
my sentiment toward him
U
انچه من راجع باواحساس میکنم
i imagine he is my friend
U
من تصور میکنم او دوست من است
i imagine him to be my friend
U
من تصور میکنم که او دوست من است
i rely or your secrecy
U
من به رازداری شما اطمینان میکنم
i suspect him to be a liar
U
گمان میکنم دروغگو باشد
Am I right in thinking ...
U
آیا درست فکر میکنم که ...
I'm working on it.
U
دارم روش کار میکنم.
Am I right in assuming that ...?
U
آیا درست فرض میکنم که ...
Have a seat, please!
U
خواهش میکنم روی صندلی بشینید!
now nonsense now
U
خواهش میکنم چرند گفتن رابس کن
Please take that bag.
خواهش میکنم آن کیف را برایم بیاورید.
I am leaving early in the morning.
من صبح زود اینجا را ترک میکنم.
Please take my suitcase.
خواهش میکنم چمدانم را برایم بیاورید.
I think there is a mistake in the bill.
من فکر میکنم اشتباهی در صورتحساب هست.
I think we are out of the woods.
<idiom>
U
فکر میکنم، بدترین بخشش رو پشت سر گذاشتیم.
Ah, what the heck!
U
اه مهم نیست!
[اه با وجود این کار را میکنم!]
I'm putting you through now.
U
شما را الان وصل میکنم.
[در مکالمه تلفنی]
Please send me information on ...
U
خواهش میکنم اطلاعات را برایم در مورد ... ارسال کنید.
would you mind ringing
U
اگر زحمت نیست خواهش میکنم زنگ را بزنید
I premise that you did read this article.
U
من فرض میکنم که شما این مقاله را خوانده اید.
My name is "Oliver Pit" and live in Berlin.
U
اسم من الیور پیت هست و در برلین زندگی میکنم.
Please take this luggage.
خواهش میکنم این اسباب و اثاثیه را برایم بیاورید.
I assume that you did read this article.
U
من فرض میکنم که شما این مقاله را خوانده اید.
I'm doing it on my own account, not for anyone else.
U
این را من فقط بابت خودم میکنم و نه برای کسی دیگر.
I'll take a leap of faith.
U
من آن را باور میکنم
[می پذیرم]
[چیزی نامشهود یا غیر قابل اثبات]
I'll call him tomorrow - no, on second thoughts, I'll try now.
U
من فردا با او
[مرد]
تماس خواهم گرفت - پس ازفکربیشتری، من همین حالا سعی میکنم.
sense line
U
خط احساس
thick skinned
U
بی احساس
percipience
U
احساس
appriciation
U
احساس
aesthesiogenic
U
احساس زا
gusto
U
احساس
apperception
U
احساس
apathetic
U
بی احساس
sensation
U
احساس
sensations
U
احساس
feeling
U
احساس
feelings
U
احساس
aesthsis
U
احساس
senses
U
احساس
sensing
U
احساس
senses
U
حس احساس
esthesis
U
احساس
impression
U
احساس
impressions
U
احساس
sensed
U
حس احساس
sense
U
احساس
sense
U
حس احساس
sentiment
U
احساس
sensed
U
احساس
pang
U
احساس بد وناگهانی
sensation of hunger
U
احساس گرسنگی
antipathy
U
احساس مخالف
tail between one's legs
<idiom>
U
احساس شرمندگی
perceptions
U
دریافت احساس
handles
U
احساس بادست
appreciating
U
احساس کردن
appreciate
U
احساس کردن
appreciates
U
احساس کردن
feel
U
احساس کردن
feels
U
احساس کردن
appreciated
U
احساس کردن
nostalgia
U
احساس غربت
handle
U
احساس بادست
perception
U
دریافت احساس
feelers
U
احساس کننده
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
U
احساس یخ زدگی
chilled to the bones
<idiom>
U
احساس یخ زدگی
senses
U
احساس کردن
sensed
U
احساس کردن
malaise
U
احساس مرض
sensibilities
U
احساس ودرک هش
feeler
U
احساس کننده
humiliation
U
احساس حقارت
stolid
U
فاقد احساس
stolidly
U
فاقد احساس
sensibility
U
احساس ودرک هش
dreaded
<adj.>
U
پر از احساس هراس
sense
U
احساس کردن
limen
U
استانه احساس
feeling of inadequacy
U
احساس نابسندگی
sense switch
U
گزینهء احساس
feeling of inadequacy
U
احساس بی کفایتی
malease
U
احساس مرض
esthesiometer
U
احساس سنج
aesthesia
U
قوه احساس
dual sensation
U
احساس دوگانه
amenability
U
احساس مسئولیت
carebaria
U
احساس فشار در سر
impassible
U
فاقد احساس
aggro
U
احساس پرخاشگری
itchiness
U
احساس خارش
sense organ
U
عامل احساس
supersensory
U
مافوق احساس
subjective sensation
U
احساس غیرعینی
guilt feeling
U
احساس گناه
sensorium
U
مرکز احساس
euthymia
U
احساس سرحالی
heavy heart
<idiom>
U
احساس ناراحتی
sense wire
U
سیم احساس
traction sensation
U
احساس کشیدگی پوست
to be humbled
U
احساس فروتنی کردن
unreality feeling
U
احساس ناواقعی بودن
apperceptive
U
وابسته به درک و احساس
palpability
U
قابل احساس و لمس
scunner
U
احساس نفرت کردن
to freeze
U
احساس سردی کردن
a pang of hunger
U
احساس ناگهانی گرسنگی
to feel humbled
U
احساس فروتنی کردن
referred sensation
U
احساس جابه جا شده
sense winding
U
سیم پیچ احساس
warm one's blood/heart
<idiom>
U
احساس راحتی کردن
ahedonia
U
فقدان احساس لذت
anhedonia
U
فقدان احساس لذت
wamble
U
احساس تهوع کردن
hate one's guts
<idiom>
U
احساس انزجار از کسی
forefeel
U
ازپیش احساس کردن
to feel cold
U
احساس سردی کردن
feel a bit under the weather
<idiom>
U
[یک کم احساس مریضی کردن]
feel like a million dollars
<idiom>
U
احساس خوبی داشتن
give voice to
<idiom>
U
احساس ونظرت رابیان کن
To feel lonely (lonesme).
U
احساس تنهائی کردن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
U
احساس بزرگی کردن
inapprehensible
U
نامفهوم غیرقابل احساس
ill at ease
<idiom>
U
احساس عصبانیت وناراحتی
impercipient
U
بی احساس ادم بی بصیرت
I feel faint with hunger.
U
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel a pang of jealousy
U
ناگهانی احساس حسادت کردن
amoral
U
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
hunch
U
فن احساس وقوع امری در اینده
to feel fear
U
احساس ترس کردن
[داشتن]
hunched
U
فن احساس وقوع امری در اینده
hunches
U
فن احساس وقوع امری در اینده
hunching
U
فن احساس وقوع امری در اینده
to be humbled
U
احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled
U
احساس شکسته نفسی کردن
sensate
U
اماده پذیرش حس احساس کردن
intangibly
U
چنانکه نتوان احساس کرد
prenotion
U
احساس قبلی نسبت بچیزی
abklingen
U
محو شدن تدریجی احساس
impassibly
U
بی نشان دادن احساس درد
to t. on any one's corn
U
احساس کسی راجریحه دارکردن
dysphoria
U
بیقراری احساس ملالت وکسالت
Do you feel hungry?
U
شما احساس گرسنگی می کنید؟
esthesia
U
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
sensory
U
وابسته به مرکز احساس حساس
a pang of love
U
احساس رنج آور عشق
I work in a bank, or more precisely at Melli Bank.
U
من در بانک کار میکنم یا دقیقتر بگویم در بانک ملی.
membrane keyboard
U
احساس کننده فشار را فعال میکند
prickling
U
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
nurse a grudge
<idiom>
U
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
I'm not a bit hungry.
U
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
conscience-stricken
U
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
to be touched
[hit]
by a pang of regret
U
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
siege mentality
U
احساس مورد حمله و خصومت بودن
(the) creeps
<idiom>
U
احساس تنفر ویا ترس شدید
pins and needles
U
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
impassively
U
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
valetudinarianism
U
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
see one's way clear to do something
<idiom>
U
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
request modify
U
درخواست تصحیح دارم درخواست تغییر میکنم
i am thankful to god
U
خدا را شکر میکنم خدا را شکرانه میگویم
sensitive
U
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
have half a mind
<idiom>
U
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
he felt a t. on his shoulder
U
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
consternate
U
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
the bird is p of that event
U
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
to feel a pang of guilt
U
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
Now I'm starting to believe it.
U
دارم یواش یواش قبولش میکنم.
to be on a guilt trip
<idiom>
U
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
chilled to the bones
<idiom>
U
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
impalpably
U
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
subliminal
U
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminally
U
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
telesthesia
U
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
to feel like something
U
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
misses
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
miss
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
He felt like he'd finally broken the jinx.
U
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
U
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
U
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt.
U
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile
U
زیر دست
[احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
Recent search history
Forum search
more
|
برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Perdic.com