English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About | Careers
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (7282 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
dual sensation U احساس دوگانه
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
extrasensory U ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst U احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia U احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
twofold U دوگانه
double star U دوگانه
two some U دوگانه
dual U دوگانه
double helix U مارپیچ دوگانه
dual personality U شخصیت دوگانه
dual processors U پردازندههای دوگانه
double cropping U کشت دوگانه
double conversion U تبدیل دوگانه
double bond U پیوند دوگانه
double armature U ارمیچر دوگانه
dual carriageways U شوسه دوگانه
dual carriageway U شوسه دوگانه
diphthongs U مصوت دوگانه
diphthong U مصوت دوگانه
dual impression U برداشت دوگانه
coconsciousness U هشیاری دوگانه
diplacusis U دوگانه شنوی
double antenna U انتن دوگانه
dualist U دوگانه نگر
dualistic dependency U وابستگی دوگانه
dualistic economy U اقتصاد دوگانه
ghost signal U تصویر دوگانه
twin-sets U ژاکت دوگانه
duplex telegraphy U تلگراف دوگانه
double-takes U واکنش دوگانه
duplex ignition U احتراق دوگانه
double-take U واکنش دوگانه
dualize U دوگانه کردن
dualism U دوگانه نگری
symmetry double bond U پیوند دوگانه متقارن
conjugated double bond U پیوند دوگانه مزدوج
isolated double bond U پیوند دوگانه مجزا
cumulated double bonds U پیوندهای دوگانه همجوار
exocyclic double bond U پیوند دوگانه اگزوسیکلی
dual disk drive U گرداننده دیسک دوگانه
endocyclic double bond U پیوند دوگانه اندوسیکلی
dual labor market U بازار کار دوگانه
split sound system U کانال صوتی دوگانه
dual channel television sound system U کانال صوتی دوگانه
dual channel sound system U کانال صوتی دوگانه
doobal dang sang U ضربه پرشی دوگانه تکواندو
high pheasant U تیراندازی به هدفهای دوگانه از برج 09 متری در انگلستان
quadratic quotient search U الگوریتم بازرسی کننده که به هنگام تست مکانهای بعدی جدول از یک ادرس دوگانه استفاده میکند
two way alternate operation U عملکرد متناوب دو طرفه عملکرد جانشین دوگانه
thick skinned U بی احساس
aesthesiogenic U احساس زا
impression U احساس
aesthsis U احساس
apperception U احساس
appriciation U احساس
percipience U احساس
esthesis U احساس
sense line U خط احساس
apathetic U بی احساس
senses U حس احساس
senses U احساس
sensations U احساس
gusto U احساس
impressions U احساس
feelings U احساس
feeling U احساس
sensation U احساس
sensing U احساس
sensed U حس احساس
sense U احساس
sentiment U احساس
sense U حس احساس
sensed U احساس
subjective sensation U احساس غیرعینی
euthymia U احساس سرحالی
esthesiometer U احساس سنج
sensibility U احساس ودرک هش
supersensory U مافوق احساس
sensation of hunger U احساس گرسنگی
sensed U احساس کردن
heavy heart <idiom> U احساس ناراحتی
sense U احساس کردن
aggro U احساس پرخاشگری
sensibilities U احساس ودرک هش
feeling of inadequacy U احساس نابسندگی
feeling of inadequacy U احساس بی کفایتی
stolid U فاقد احساس
tail between one's legs <idiom> U احساس شرمندگی
senses U احساس کردن
sense wire U سیم احساس
malease U احساس مرض
limen U استانه احساس
itchiness U احساس خارش
sense organ U عامل احساس
sense switch U گزینهء احساس
impassible U فاقد احساس
sensorium U مرکز احساس
really U احساس میکنم
guilt feeling U احساس گناه
malaise U احساس مرض
nostalgia U احساس غربت
aesthesia U قوه احساس
handle U احساس بادست
handles U احساس بادست
antipathy U احساس مخالف
amenability U احساس مسئولیت
carebaria U احساس فشار در سر
feeler U احساس کننده
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> U احساس یخ زدگی
dreaded <adj.> U پر از احساس هراس
feels U احساس کردن
perceptions U دریافت احساس
feelers U احساس کننده
perception U دریافت احساس
chilled to the bones <idiom> U احساس یخ زدگی
appreciate U احساس کردن
stolidly U فاقد احساس
appreciated U احساس کردن
humiliation U احساس حقارت
appreciates U احساس کردن
pang U احساس بد وناگهانی
appreciating U احساس کردن
feel U احساس کردن
to freeze U احساس سردی کردن
to feel cold U احساس سردی کردن
warm one's blood/heart <idiom> U احساس راحتی کردن
wamble U احساس تهوع کردن
unreality feeling U احساس ناواقعی بودن
too big for one's breeches/boots <idiom> U احساس بزرگی کردن
feel a bit under the weather <idiom> U [یک کم احساس مریضی کردن]
a pang of hunger U احساس ناگهانی گرسنگی
ill at ease <idiom> U احساس عصبانیت وناراحتی
to be humbled U احساس فروتنی کردن
give voice to <idiom> U احساس ونظرت رابیان کن
feel like a million dollars <idiom> U احساس خوبی داشتن
To feel lonely (lonesme). U احساس تنهائی کردن
to feel humbled U احساس فروتنی کردن
hate one's guts <idiom> U احساس انزجار از کسی
traction sensation U احساس کشیدگی پوست
impercipient U بی احساس ادم بی بصیرت
inapprehensible U نامفهوم غیرقابل احساس
apperceptive U وابسته به درک و احساس
palpability U قابل احساس و لمس
forefeel U ازپیش احساس کردن
referred sensation U احساس جابه جا شده
scunner U احساس نفرت کردن
sense winding U سیم پیچ احساس
ahedonia U فقدان احساس لذت
anhedonia U فقدان احساس لذت
abklingen U محو شدن تدریجی احساس
hunching U فن احساس وقوع امری در اینده
hunches U فن احساس وقوع امری در اینده
hunched U فن احساس وقوع امری در اینده
hunch U فن احساس وقوع امری در اینده
to feel a pang of jealousy U ناگهانی احساس حسادت کردن
to be humbled U احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled U احساس شکسته نفسی کردن
dysphoria U بیقراری احساس ملالت وکسالت
Do you feel hungry? U شما احساس گرسنگی می کنید؟
a pang of love U احساس رنج آور عشق
esthesia U فرفیت احساس و ادراک حساسیت
I've got the munchies. U یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
I feel faint with hunger. U از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
amoral U بدون احساس مسئولیت اخلاقی
sensate U اماده پذیرش حس احساس کردن
prenotion U احساس قبلی نسبت بچیزی
sensory U وابسته به مرکز احساس حساس
intangibly U چنانکه نتوان احساس کرد
to feel fear U احساس ترس کردن [داشتن]
to t. on any one's corn U احساس کسی راجریحه دارکردن
impassibly U بی نشان دادن احساس درد
prickling U احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
(the) creeps <idiom> U احساس تنفر ویا ترس شدید
to be touched [hit] by a pang of regret U ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
siege mentality U احساس مورد حمله و خصومت بودن
valetudinarianism U احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
conscience-stricken U دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
I'm not a bit hungry. U یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
pins and needles U احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
impassively U بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
nurse a grudge <idiom> U احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
membrane keyboard U احساس کننده فشار را فعال میکند
see one's way clear to do something <idiom> U احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
sensitive U آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
to feel a pang of guilt U ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
have half a mind <idiom> U احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
the bird is p of that event U مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
he felt a t. on his shoulder U احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
consternate U احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
impalpably U چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
to feel like something U احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
subliminally U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminal U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
miss U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
telesthesia U احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
to be on a guilt trip <idiom> U احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
missed U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
chilled to the bones <idiom> U نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. U بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx. U او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Recent search history Forum search
0عشق تنها چیزی هست که اگر واقعی شو بدست بیاری
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com