English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
necessary and sufficient U لازم و کافی
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
d , top concept U تدابیر لازم برای رساندن سطح اماد سکو به سطح لازم در جبهه
execution U 1-زمان لازم برای اجرای یک برنامه یا مجموعه دستورات . 2-زمان لازم برای یک سیکل اجرا
bindings U لازم الاجرا لازم
binding U لازم الاجرا لازم
second best theory U نظریه دومین ارجحیت . براساس این نظریه چنانچه یک یا چندشرط از شرایط لازم برای بهینه پارتو وجود نداشته باشد در این صورت رعایت شدن سایر شرایط لازم باقیمانده در ارجحیت ثانی قرار نخواهد گرفت
sufficient <adj.> U کافی
enough U کافی
acceptable <adj.> U کافی
adequate <adj.> U کافی
satisfactory <adj.> U کافی
good [sufficient] <adj.> U کافی
sufficing <adj.> U کافی
sufficient U کافی
adequate U کافی
enow U کافی
adequate کافی
be sufficient U کافی بودن
suffices U کافی بودن
sufficient conditions U شرایط کافی
sufficient condition U شرط کافی
sufficing U کافی بودن
skimp U غیر کافی
skimped U غیر کافی
skimping U غیر کافی
leisure U وقت کافی
skimps U غیر کافی
sufficient U مقدار کافی
scantier U غیر کافی
scanty U غیر کافی
scantiest U غیر کافی
adequately [sufficiently] <adv.> U بقدر کافی
suffice U کافی بودن
Nothing more, thanks. کافی است.
due care U مراقبت کافی
run short <idiom> U کافی نبودن
inextenso U بطول کافی
inadequate U غیر کافی
adequately U بقدر کافی
plenty of rain U باران کافی
last [be enough] U کافی بودن
be adequate U کافی بودن
be enough U کافی بودن
sufficed U کافی بودن
reach U کافی بودن
suffice U کافی بودن
sufficiently <adv.> U بقدر کافی
enough U باندازهء کافی نسبتا
All you have to do is to say the word. U کافی است لب تر کنی
to have plenty of time U وقت کافی داشتن
he is short of hands U کارگر کافی ندارد
voteless U بدون رای کافی
well educatd U دارای تحصیلات کافی
incompetent U غیر کافی ناشایسته
not a leg to stand on <idiom> U مدرک کافی نداشتن
insufficiently U بطور غیر کافی
inadequately U بطور غیر کافی
well paid U دارای حقوق کافی
sufficient condition U شرط کافی [ریاضی]
sufficiency U قابلیت مقدار کافی
dozes U مقدار کافی از یک دارو خوراک
dozed U مقدار کافی از یک دارو خوراک
working ball U گوی با سرعت و چرخش کافی
in short supply <idiom> U نه خیلی کافی ،کنترل از مقدار
Nothing more, thanks. کافی است، خیلی متشکرم.
doze U مقدار کافی از یک دارو خوراک
Enough has been said! U به اندازه کافی گفته شده!
So much for theory! <idiom> U به اندازه کافی از تئوری صحبت شد.
straw boss U [سرپرست فاقد اختیارات کافی]
It is not deep enough. U باندازه کافی گود نیست
dozing U مقدار کافی از یک دارو خوراک
end in itself <idiom> U مکان کافی برای راحت بودن
underfeed U غذای غیر کافی خوردن یا دادن
He has not enough experience for the position. U برای اینکار تجربه کافی ندارد
put the question U مذاکرات را کافی دانستن ورای گرفتن
adequately U باندازه کافی چنانکه تکافو نماید
caught short <idiom> U پول کافی برای پرداخت نداشتن
underdeveloped U رشد کافی نیافته عقب افتاده
he had a good supply of coal U زغال سنگ کافی ذخیره کرده
attentions U توجه کافی کردن به اجرای بخشی از برنامه
attention U توجه کافی کردن به اجرای بخشی از برنامه
well-to-do <idiom> U پول کافی برای امرار معاش کردن
My tea is not cool enough to drink. U چائی ام بقدر کافی هنوز سرد نشده
on easy street <idiom> U پول کافی برای زندگی راحت داشتن
Is that enough to be a problem? U آیا این کافی است یک مشکل بحساب بیاید؟
Is there enough time to change trains? U آیا برای تعویض قطار وقت کافی دارم؟
leave (let) well enough alone <idiom> U دل خوش کردن به چیزی که به اندازه کافی خوب است
make a living <idiom> U پول کافی برای گذراندن زندگی بدست آوردن
I'm old enough to take care of myself. U من به اندازه کافی بزرگ هستم که مواضب خودم باشم.
subliminally U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminal U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
pillow U صخره بزرگ زیر اب در عمق کافی برای جریان ارام اب
pillows U صخره بزرگ زیر اب در عمق کافی برای جریان ارام اب
The room is bare of furniture . U این اتاق خیلی لخت کردند ( مبلمان کافی ندارد )
liberal gift U بخششی که نماینده رادی ونظری بلندی دهنده باشد بخشش کافی
So much for that. <idiom> U اینقدر [کار یا صحبت و غیره ] کافی است درباره اش. [اصطلاح روزمره]
bedsore U زخمی که بعلت خوابیدن متمادی در بستر و نرسیدن خون کافی به پشت بیماران ایجادمیشود
long run U مدت کافی برای تغییر دادن در مقدار تولید به وسیله کاهش یا افزایش فرفیت موسسه
touch football U نوعی فوتبال با 6 یا 9 بازیگردر هر تیم که سد کردن مجازاست ولی حمله بدنی مجازنیست و فقط لمس حریف کافی است
demurrer U ایراد میکند که ادله ابرازی برای اقامه دعوی کافی نیست و بالنتیجه خود را به پاسخگویی دادخواست ملزم نمیداند
incident U لازم
obbligato U لازم
necessitous U لازم
needful U لازم
incidents U لازم
intransitive U لازم
incidental U لازم
preequisite U لازم
requirement U لازم
irrevocable U لازم
incumbents U لازم با
incumbent U لازم با
necessary U لازم
obligatory U لازم
blue water school U انانی که نیروی دریایی انگلیس راتنها نیروی کافی ان میدانند
state lamb U در رهگیری هوایی یعنی سوخت کافی ندارم که رهگیری انجام دهم و برگردم
state tiger U در رهگیری هوایی یعنی سوخت کافی برای اجرای ماموریت رهگیری دارم
needn't U لازم نیست
postulated U لازم دانستن
indispensable U لازم الاجرا
needing U لازم بودن
needed U لازم بودن
need U لازم بودن
hard and fast U لازم الاجراء
requisite U شرط لازم
imperatives U لازم الاجرا
enforceable U لازم الاجرا
postulate U لازم دانستن
it is unnecessary U لازم نیست
superserviceable U بیش از حد لازم
require U لازم داشتن
require U لازم دانستن
required U لازم داشتن
required U لازم دانستن
requires U لازم داشتن
requires U لازم دانستن
requiring U لازم داشتن
requiring U لازم دانستن
imperative U لازم الاجرا
due U لازم مقرر
makings U شرایط لازم
inevitable <adj.> U لازم الاجرا
unalienable <adj.> U لازم الاجرا
unalterable <adj.> U لازم الاجرا
it needs not U لازم نیست
folderol U غیر لازم
irrevocable contract U عقد لازم
intransitively U بطور لازم
integral part U جزء لازم
i thought it necessary to U لازم دانستم که
induced drag U پسای لازم
indispensable <adj.> U لازم الاجرا
necessary conditions U شرایط لازم
requirements U شرایط لازم
binding U لازم الاجرا
revocable U غیر لازم
bindings U لازم الاجرا
qualifications U شرایط لازم
hectic U دارای تب لازم
quantum libet or placet U باندازه لازم
absolute <adj.> U لازم الاجرا
not binding U غیر لازم
inalienable <adj.> U لازم الاجرا
ine horse U فاقداسباب لازم
postulates U لازم دانستن
to d. the need of U لازم ندانستن
correlative U لازم وملزوم
assets U مواد لازم
requisitions U شرط لازم
requisitioned U شرط لازم
requisition U شرط لازم
time frames U مدت لازم
time frame U مدت لازم
correlative U لازم و ملزوم
intransitive U فعل لازم
prerequisite U شرط لازم
requisitioning U شرط لازم
postulating U لازم دانستن
optimum U درجه لازم
sine qua non U شرط لازم
to become a necessity U لازم شدن
interdependent U لازم و ملزوم
the needful U اقدام لازم
prerequisites U شرط لازم
the needful U کار لازم
decarburizing U گرم کردن اهن یا فولاد کربن تا دمای کافی برای سوختن یا اکسید شدن کربن
cut the mustard <idiom> U به حد استاندارد لازم رسیدن
possessing the necessary qualifications U واجد شرایط لازم
hurdle rate of return U نرخ بازده لازم
bounden duty U وفیفه واجب یا لازم
quantum libet or placet U بمقداری که لازم است
raptatory U لازم برای شکار
raptatorial U لازم برای شکار
unqualified U فاقد شرایط لازم
avaiiability U شرط یا صفت لازم
irrevocable U لازم بائن بلاعزل
correlative with each other U لازم و ملزوم یکدیگر
if necessary U اگر لازم باشد
necessary condition U شرط لازم [ریاضی]
To make the necessary arrangements. U ترتیبات لازم را دادن
ineligibility U فقدان شرایط لازم
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com