English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (33 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
operate U عمل کردن بکار افتادن
operated U عمل کردن بکار افتادن
operates U عمل کردن بکار افتادن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
to come into operation U بکار افتادن
to fall on ones knees U بیرون افتادن بلابه افتادن
dare U جرات کردن مبادرت بکار دلیرانه کردن بمبارزه طلبیدن
dared U جرات کردن مبادرت بکار دلیرانه کردن بمبارزه طلبیدن
dares U جرات کردن مبادرت بکار دلیرانه کردن بمبارزه طلبیدن
commission U بکار بردن عده ها عملیاتی کردن مامور کردن
commissions U بکار بردن عده ها عملیاتی کردن مامور کردن
commissioning U بکار بردن عده ها عملیاتی کردن مامور کردن
flag U سنگفرش کردن پایین افتادن
forestall U پیش افتادن ممانعت کردن
forestalled U پیش افتادن ممانعت کردن
forestalls U پیش افتادن ممانعت کردن
stumps U قطع کردن سنگین افتادن
flags U سنگفرش کردن پایین افتادن
to pick up oneself U از افتادن خود جلوگیری کردن
routing U عزیمت کردن راه افتادن
philander U زن بازی کردن دنبال زن افتادن
stump U قطع کردن سنگین افتادن
stumped U قطع کردن سنگین افتادن
stumping U قطع کردن سنگین افتادن
give U اتفاق افتادن فدا کردن
trammel U تعدیل کردن بدام افتادن
gives U اتفاق افتادن فدا کردن
giving U اتفاق افتادن فدا کردن
pick up oneself U از افتادن خود جلوگیری کردن
to come down with a run U پایین افتادن افت کردن
do up U شروع بکار کردن
incidents U ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
hog tie U عاجز ودرمانده کردن از کار افتادن
winds U خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
to overeach oneself U زیاد جلو افتادن و خودراخسته کردن
wind U خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
to overlie infant U روی بچهای افتادن و او راخفه کردن
incident U ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
employing U مشغول کردن بکار گرفتن
employs U بکار گماشتن استخدام کردن
employing U بکار گماشتن استخدام کردن
employ U مشغول کردن بکار گرفتن
employed U مشغول کردن بکار گرفتن
employed U بکار گماشتن استخدام کردن
aminister U تهیه کردن بکار بردن
employs U مشغول کردن بکار گرفتن
employ U بکار گماشتن استخدام کردن
put on U اعمال کردن بکار گماردن
stall U متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن
stalling U متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن
to make the most of U به بهترین طرزی بکار بردن استفاده کامل کردن از
debut U نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
wet blankets U پتوی خیسی که برای خاموش کردن اتش بکار رود
reward is an iduce to toil U چیزیکه ادم را بکار کردن تشویق میکند پاداش است
paragon U رقابت کردن بعنوان نمونه بکار بردن برتری یافتن
wet blanket U پتوی خیسی که برای خاموش کردن اتش بکار رود
paragons U رقابت کردن بعنوان نمونه بکار بردن برتری یافتن
buff stick U بدان پیچیده است و برای پرداخت کردن بکار میبرند
wetting U مایعی که برای تر ساختن یاخمیر کردن چیزی بکار رود
debuts U نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
gesticulates U با سر و دست اشاره کردن ضمن صحبت اشارات سر ودست بکار بردن
gesticulating U با سر و دست اشاره کردن ضمن صحبت اشارات سر ودست بکار بردن
gesticulate U با سر و دست اشاره کردن ضمن صحبت اشارات سر ودست بکار بردن
synonymize U الفاظ مترادف بکار بردن فرهنگ لغات هم معنی راتالیف کردن
gesticulated U با سر و دست اشاره کردن ضمن صحبت اشارات سر ودست بکار بردن
distemper U ترکیبی از گچ اب چسب و موادرنگی که در رنگ کردن داخل اطاقها بکار میرود
langrage U اهن پارهای که برای خراب کردن بادبان و اسباب کشتی بکار میرود
langridge U اهن پارهای که برای خراب کردن بادبان و اسباب کشتی بکار میرود
langrel U اهن پارهای که برای خراب کردن بادبان و اسباب کشتی بکار میرود
junk U ریسمان پاره که برای بافتن بور یا درست کردن پوشال بکار می رود
putty powder U گرد قلع و سرب که برای پاک کردن شیشه و فلز بکار می برند
jeweller's putty U گرد قلع و سرب که برای پاک کردن شیشه و فلز بکار می برند
cyaniding U عملیات حرارتی که برای سخت کردن پوسته الیاژهای اهن دار بکار می رود
opalite U ترکیبی که دارای رنگهای مختلف بوده و برای براق کردن نمای اجری بکار میرود
antihistamine U موادی که برای درمان حساسیت بکار رفته و باعث خنثی کردن اثر هیستامین دربافت ها می شوند
streaming tape drive U دستگاهی که یک کارتریج نوارپیوسته را نگهداری کردن واساسا" به عنوان پشتیبان گردانندههای دیسک سخت بکار می رود
steeve U خفت کردن میلهای که نوک ان قلابی داردوبرای ازمایش محتویات عدل پنبه وامثال ان بکار میرود سیخک
unhorse U از اسب افتادن یا پیاده شدن اسب را از گاری یا درشگه باز کردن
slaver U گلیز مالیدن بزاق از دهان ترشح کردن اب افتادن دهان
to get caught up in something U در چیزی گیر کردن [افتادن] [گرفتار شدن] [اصطلاح روزمره] [اصطلاح مجازی]
shed stick U چوب هاف [چوبی است نازک تر از کوجی که برای جدا کردن تارها در موقع عبور دادن پود بکار می رود.]
to fall to U شروع بخوردن یاجنگ کردن بخوردن افتادن
pl/m U زبان برنامه نویسی که برای برنامه ریزی کردن ریزکامپیوترها بکار می رود
rack U آویز فرش [قالبی فلزی که در فروشگاه جهت آویزان کردن فرش و نمایش آن بکار می رود.]
urban bundle U بقچه شهری [این روش گرچه قدیمی است ولی هنوز هم به عنوان معیاری جهت وزن کردن کلاف های پشم بکار می رود.]
stick U گیر کردن گیر افتادن
tea leaf U برگ چای [از این گیاه جهت تهیه رنگینه قهوه ای یا بژ استفاده می شود و خصوصا در رفوگری جهت تیره تر کردن رنگ های دیگر بکار می رود.]
dye analysis U [آنالیز کردن رنگینه های بکار رفته در فرش جهت تعیین طول عمر فرش و سابقه تاریخی نوع رنگینه]
gig U ماشین خارزنی [این وسیله برای یکنواخت کردن سطح پرزها و گرفتن ذرات از سطح بافت بکار می رود و در صنعت فرش ماشینی و بعضی منسوجات کاربرد دارد.]
lapse vi U افتادن
scored U خط افتادن
fall U افتادن
clear itself U لا افتادن
scores U خط افتادن
to fall off U افتادن
lags U پس افتادن
to shank off U افتادن
lagged U پس افتادن
lag U پس افتادن
topples U از سر افتادن
founder U از پا افتادن
topple U از سر افتادن
prostrate U افتادن
founders U از پا افتادن
toppled U از سر افتادن
prostrated U افتادن
prostrates U افتادن
oppose U در افتادن
toppling U از سر افتادن
to come a mucker U افتادن
score U خط افتادن
foundered U از پا افتادن
prostrating U افتادن
opposes U در افتادن
to fall down U افتادن
to come a cropper U افتادن
to bite the dust U افتادن
foundering U از پا افتادن
To go out o fashion . U از مد افتادن
lie U افتادن
to be off ones feed U افتادن
tumbles U افتادن
lies U افتادن
tumbled U افتادن
out of breath <idiom> U به هن هن افتادن
drop back U افتادن
To do something in a pique . U سر لج افتادن
to be thrown U افتادن
tumble U افتادن
lied U افتادن
plonk U افتادن
retards U پس افتادن
retarding U پس افتادن
retard U پس افتادن
to be deferred U پس افتادن
plonked U افتادن
plonking U افتادن
plonks U افتادن
to dry up U خشک افتادن
incapacitated U ازکار افتادن
overlaps U رویهم افتادن
incapacitate U ازکار افتادن
outrunning U پیش افتادن
occurred U اتفاق افتادن
overlap U روی هم افتادن
outruns U پیش افتادن
incapacitates U ازکار افتادن
incapacitating U ازکار افتادن
overlapped U روی هم افتادن
overlapped U رویهم افتادن
coaptation U بهم افتادن
overlap U رویهم افتادن
to be derailed U از خط بیرون افتادن
lolls U بیرون افتادن
occur U اتفاق افتادن
lolling U بیرون افتادن
to be deferred U عقب افتادن
overlaps U روی هم افتادن
outrun U پیش افتادن
occurring U اتفاق افتادن
to gain a over U پیش افتادن از
surpasses U پیش افتادن از
surpassed U پیش افتادن از
dropping U افتادن چکیدن
plumb U شاقولی افتادن
dropped U افتادن چکیدن
surpass U پیش افتادن از
drop U افتادن چکیدن
poop U از نفس افتادن
To have it in for someone . U با کسی کج افتادن
going away U پیش افتادن
poops U از نفس افتادن
drops U افتادن چکیدن
to get ahead of U پیش افتادن از
to get into trouble U بزحمت افتادن
lose ground U عقب افتادن
occurs U اتفاق افتادن
To be the talk of the town. U سرزبانها افتادن
plop U تلپی افتادن
plopped U تلپی افتادن
plopping U تلپی افتادن
To pick on someone . To have it in for someone . U با کسی لج افتادن
superannuate U ازمد افتادن
plops U تلپی افتادن
to get out of shape U از شکل افتادن
to get out of breath U ازنفس افتادن
to get oneself into trouble U بزحمت افتادن
You have come out well in this photo(picture). U ازمد افتادن
to fall into error U دراشتباه افتادن
overrides U روی هم افتادن
overrode U روی هم افتادن
To follow ( trail, chase) someone. U پی کسی افتادن
flags U ازپا افتادن
To be lost . To disappear . U ازمیان بر افتادن
flag U ازپا افتادن
use up U ازنفس افتادن
to outgrow a habit <idiom> U از سر افتادن عادت
betide U اتفاق افتادن
to stand over U عقب افتادن
override U روی هم افتادن
break down <idiom> U ازکار افتادن
fall out U اتفاق افتادن
to fall out U بیرون افتادن
to be out of puff U از نفس افتادن
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com