Perdic.com
English Persian Dictionary - Beta version
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
|
Help
|
About
|
Home
|
Forum / پرسش و پاسخ
|
+
Contribute
|
Users
Login | Sign up
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English
Persian
Menu
angst
U
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
consternate
U
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
extrasensory
U
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
synesthesia
U
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
esthesis
U
احساس
appriciation
U
احساس
sentiment
U
احساس
sense line
U
خط احساس
aesthsis
U
احساس
aesthesiogenic
U
احساس زا
feelings
U
احساس
impressions
U
احساس
impression
U
احساس
feeling
U
احساس
sensation
U
احساس
sensations
U
احساس
percipience
U
احساس
apathetic
U
بی احساس
sense
U
احساس
sensing
U
احساس
senses
U
احساس
sense
U
حس احساس
gusto
U
احساس
apperception
U
احساس
sensed
U
حس احساس
sensed
U
احساس
thick skinned
U
بی احساس
senses
U
حس احساس
nostalgia
U
احساس غربت
appreciate
U
احساس کردن
sensation of hunger
U
احساس گرسنگی
feeler
U
احساس کننده
feelers
U
احساس کننده
limen
U
استانه احساس
malease
U
احساس مرض
perception
U
دریافت احساس
perceptions
U
دریافت احساس
handle
U
احساس بادست
pang
U
احساس بد وناگهانی
appreciated
U
احساس کردن
feel
U
احساس کردن
appreciating
U
احساس کردن
supersensory
U
مافوق احساس
tail between one's legs
<idiom>
U
احساس شرمندگی
subjective sensation
U
احساس غیرعینی
sensorium
U
مرکز احساس
sense wire
U
سیم احساس
sense organ
U
عامل احساس
heavy heart
<idiom>
U
احساس ناراحتی
handles
U
احساس بادست
antipathy
U
احساس مخالف
sense switch
U
گزینهء احساس
aggro
U
احساس پرخاشگری
appreciates
U
احساس کردن
feels
U
احساس کردن
itchiness
U
احساس خارش
sensed
U
احساس کردن
sensibilities
U
احساس ودرک هش
malaise
U
احساس مرض
carebaria
U
احساس فشار در سر
dreaded
<adj.>
U
پر از احساس هراس
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
U
احساس یخ زدگی
chilled to the bones
<idiom>
U
احساس یخ زدگی
sense
U
احساس کردن
amenability
U
احساس مسئولیت
really
U
احساس میکنم
senses
U
احساس کردن
sensibility
U
احساس ودرک هش
aesthesia
U
قوه احساس
euthymia
U
احساس سرحالی
feeling of inadequacy
U
احساس بی کفایتی
esthesiometer
U
احساس سنج
guilt feeling
U
احساس گناه
feeling of inadequacy
U
احساس نابسندگی
impassible
U
فاقد احساس
humiliation
U
احساس حقارت
stolidly
U
فاقد احساس
stolid
U
فاقد احساس
dual sensation
U
احساس دوگانه
impercipient
U
بی احساس ادم بی بصیرت
forefeel
U
ازپیش احساس کردن
unreality feeling
U
احساس ناواقعی بودن
wamble
U
احساس تهوع کردن
palpability
U
قابل احساس و لمس
inapprehensible
U
نامفهوم غیرقابل احساس
referred sensation
U
احساس جابه جا شده
scunner
U
احساس نفرت کردن
apperceptive
U
وابسته به درک و احساس
anhedonia
U
فقدان احساس لذت
ahedonia
U
فقدان احساس لذت
sense winding
U
سیم پیچ احساس
traction sensation
U
احساس کشیدگی پوست
too big for one's breeches/boots
<idiom>
U
احساس بزرگی کردن
to freeze
U
احساس سردی کردن
to be humbled
U
احساس فروتنی کردن
to feel humbled
U
احساس فروتنی کردن
to feel cold
U
احساس سردی کردن
ill at ease
<idiom>
U
احساس عصبانیت وناراحتی
To feel lonely (lonesme).
U
احساس تنهائی کردن
feel like a million dollars
<idiom>
U
احساس خوبی داشتن
a pang of hunger
U
احساس ناگهانی گرسنگی
give voice to
<idiom>
U
احساس ونظرت رابیان کن
hate one's guts
<idiom>
U
احساس انزجار از کسی
warm one's blood/heart
<idiom>
U
احساس راحتی کردن
feel a bit under the weather
<idiom>
U
[یک کم احساس مریضی کردن]
to feel humbled
U
احساس شکسته نفسی کردن
I feel faint with hunger.
U
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
amoral
U
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
to feel a pang of jealousy
U
ناگهانی احساس حسادت کردن
sensate
U
اماده پذیرش حس احساس کردن
hunch
U
فن احساس وقوع امری در اینده
hunched
U
فن احساس وقوع امری در اینده
to feel fear
U
احساس ترس کردن
[داشتن]
abklingen
U
محو شدن تدریجی احساس
to be humbled
U
احساس شکسته نفسی کردن
dysphoria
U
بیقراری احساس ملالت وکسالت
hunching
U
فن احساس وقوع امری در اینده
hunches
U
فن احساس وقوع امری در اینده
esthesia
U
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
a pang of love
U
احساس رنج آور عشق
sensory
U
وابسته به مرکز احساس حساس
I've got the munchies.
U
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
prenotion
U
احساس قبلی نسبت بچیزی
to t. on any one's corn
U
احساس کسی راجریحه دارکردن
Do you feel hungry?
U
شما احساس گرسنگی می کنید؟
intangibly
U
چنانکه نتوان احساس کرد
impassibly
U
بی نشان دادن احساس درد
valetudinarianism
U
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
see one's way clear to do something
<idiom>
U
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
nurse a grudge
<idiom>
U
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
conscience-stricken
U
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
to be touched
[hit]
by a pang of regret
U
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
(the) creeps
<idiom>
U
احساس تنفر ویا ترس شدید
membrane keyboard
U
احساس کننده فشار را فعال میکند
I'm not a bit hungry.
U
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
siege mentality
U
احساس مورد حمله و خصومت بودن
pins and needles
U
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
impassively
U
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
prickling
U
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
the bird is p of that event
U
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
have half a mind
<idiom>
U
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
to feel a pang of guilt
U
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
he felt a t. on his shoulder
U
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
sensitive
U
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
chilled to the bones
<idiom>
U
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
to feel like something
U
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
subliminal
U
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
miss
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
telesthesia
U
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminally
U
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to be on a guilt trip
<idiom>
U
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
impalpably
U
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
U
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx.
U
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
U
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
textile
U
زیر دست
[احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
He bought them expensive presents, out of guilt.
U
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
mouses
U
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouse
U
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse
U
mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
auto
U
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos
U
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiment
U
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiments
U
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style
U
[سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
to feel any one's pulse
U
حس کردن احساس کردن دریافتن
touches
U
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touch
U
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
quadrature encoding
U
سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
cares
U
نگرانی
stewing
U
نگرانی
solicitude
U
نگرانی
stewed
U
نگرانی
care
U
نگرانی
stew
U
نگرانی
worries
U
نگرانی
cared
U
نگرانی
stews
U
نگرانی
inapprehensive
U
بی نگرانی
worry
U
نگرانی
stressless
U
بی نگرانی
pining
U
نگرانی
pines
U
نگرانی
pined
U
نگرانی
pine
U
نگرانی
umbrage
U
نگرانی رنجش
unwary
U
بدون نگرانی
relief
U
رفع نگرانی
anxiety
U
اشتیاق نگرانی
pother
U
نگرانی مضطرب
worries
U
اندیشه نگرانی
worry
U
اندیشه نگرانی
anxieties
U
اشتیاق نگرانی
devil-may-care
<idiom>
U
نگرانی نداشتند
one's biggest worry
[problem number one]
U
بزرگترین نگرانی
There is no reason (cause) for worry (concern)
U
جای نگرانی نیست
one anxious week of waiting
U
یک هفته انتظار با نگرانی
inapprehension
U
نداشتن بیم یا نگرانی
She is worried stiff . She is on edge .
U
دلش شور می زند ( نگرانی )
Recent search history
Forum search
more
|
برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Perdic.com