Perdic.com
English Persian Dictionary - Beta version
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
|
Help
|
About
|
Home
|
Forum / پرسش و پاسخ
|
+
Contribute
|
Users
Login | Sign up
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English
Persian
Menu
ill at ease
<idiom>
U
احساس عصبانیت وناراحتی
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
extrasensory
U
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
U
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
He went so what !Good riddance.
U
خوب رفت که رفت ( غصه وناراحتی ندارد )
synesthesia
U
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
willies
U
عصبانیت
heat
U
عصبانیت
heats
U
عصبانیت
boiling point
U
عصبانیت
infuriation
U
عصبانیت
boiling points
U
عصبانیت
snit
U
عصبانیت
heebie jeebies
U
عصبانیت
huff
U
عصبانیت
ire
U
عصبانیت
to soften one's anger
U
فرونشاندن عصبانیت
on the warpath
<idiom>
U
عصبانیت زیاد
thraw
U
درد عصبانیت
take it out on
<idiom>
U
بی محلی به خاطر عصبانیت
tell (someone) off
<idiom>
U
با عصبانیت صحبت کردن
jitter
U
با عصبانیت سخن گفتن
for crying out loud
<idiom>
U
نشان دادن عصبانیت
cut off one's nose to spite one's face
<idiom>
U
به حدنهایت رسیدن عصبانیت
jitter
U
با عصبانیت رفتار کردن
jitters
U
عصبانیت فوق العاده
chafe
U
اوقات تلخی کردن به عصبانیت
turn over in one's grave
<idiom>
U
از عصبانیت سکته میکنددق میکند
hangry
<adj.>
U
گشنگی که دچار عصبانیت میشود
stir up a hornet's nest
<idiom>
U
باعث عصبانیت مردم شدن
chafes
U
اوقات تلخی کردن به عصبانیت
chafing
U
اوقات تلخی کردن به عصبانیت
nettle
U
ایجاد بی صبری و عصبانیت کردن برانگیختن
nettles
U
ایجاد بی صبری و عصبانیت کردن برانگیختن
to snap at someone
U
یکدفعه سر کسی
[با عصبانیت]
داد زدن
to make ones blood run cold
U
کسی را از عصبانیت در اوردن یا کسی را کشتن
percipience
U
احساس
impression
U
احساس
impressions
U
احساس
esthesis
U
احساس
aesthesiogenic
U
احساس زا
aesthsis
U
احساس
thick skinned
U
بی احساس
apperception
U
احساس
appriciation
U
احساس
sense line
U
خط احساس
sentiment
U
احساس
sense
U
احساس
sensed
U
حس احساس
senses
U
احساس
sensations
U
احساس
sensed
U
احساس
gusto
U
احساس
feeling
U
احساس
senses
U
حس احساس
feelings
U
احساس
sensation
U
احساس
sensing
U
احساس
sense
U
حس احساس
apathetic
U
بی احساس
impassible
U
فاقد احساس
pang
U
احساس بد وناگهانی
humiliation
U
احساس حقارت
feeler
U
احساس کننده
limen
U
استانه احساس
malease
U
احساس مرض
sensation of hunger
U
احساس گرسنگی
sense organ
U
عامل احساس
sense switch
U
گزینهء احساس
stolidly
U
فاقد احساس
stolid
U
فاقد احساس
tail between one's legs
<idiom>
U
احساس شرمندگی
aggro
U
احساس پرخاشگری
sensibility
U
احساس ودرک هش
sensibilities
U
احساس ودرک هش
malaise
U
احساس مرض
supersensory
U
مافوق احساس
subjective sensation
U
احساس غیرعینی
sensorium
U
مرکز احساس
sense wire
U
سیم احساس
heavy heart
<idiom>
U
احساس ناراحتی
antipathy
U
احساس مخالف
chilled to the bones
<idiom>
U
احساس یخ زدگی
aesthesia
U
قوه احساس
appreciating
U
احساس کردن
appreciates
U
احساس کردن
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
U
احساس یخ زدگی
amenability
U
احساس مسئولیت
appreciated
U
احساس کردن
feel
U
احساس کردن
feels
U
احساس کردن
handles
U
احساس بادست
handle
U
احساس بادست
nostalgia
U
احساس غربت
sense
U
احساس کردن
itchiness
U
احساس خارش
sensed
U
احساس کردن
appreciate
U
احساس کردن
perception
U
دریافت احساس
feeling of inadequacy
U
احساس نابسندگی
perceptions
U
دریافت احساس
guilt feeling
U
احساس گناه
euthymia
U
احساس سرحالی
esthesiometer
U
احساس سنج
feelers
U
احساس کننده
really
U
احساس میکنم
feeling of inadequacy
U
احساس بی کفایتی
senses
U
احساس کردن
dual sensation
U
احساس دوگانه
carebaria
U
احساس فشار در سر
dreaded
<adj.>
U
پر از احساس هراس
warm one's blood/heart
<idiom>
U
احساس راحتی کردن
to feel cold
U
احساس سردی کردن
to freeze
U
احساس سردی کردن
feel a bit under the weather
<idiom>
U
[یک کم احساس مریضی کردن]
a pang of hunger
U
احساس ناگهانی گرسنگی
to feel humbled
U
احساس فروتنی کردن
to be humbled
U
احساس فروتنی کردن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
U
احساس بزرگی کردن
hate one's guts
<idiom>
U
احساس انزجار از کسی
To feel lonely (lonesme).
U
احساس تنهائی کردن
scunner
U
احساس نفرت کردن
referred sensation
U
احساس جابه جا شده
traction sensation
U
احساس کشیدگی پوست
forefeel
U
ازپیش احساس کردن
sense winding
U
سیم پیچ احساس
wamble
U
احساس تهوع کردن
impercipient
U
بی احساس ادم بی بصیرت
inapprehensible
U
نامفهوم غیرقابل احساس
unreality feeling
U
احساس ناواقعی بودن
give voice to
<idiom>
U
احساس ونظرت رابیان کن
palpability
U
قابل احساس و لمس
feel like a million dollars
<idiom>
U
احساس خوبی داشتن
ahedonia
U
فقدان احساس لذت
apperceptive
U
وابسته به درک و احساس
anhedonia
U
فقدان احساس لذت
sensate
U
اماده پذیرش حس احساس کردن
Do you feel hungry?
U
شما احساس گرسنگی می کنید؟
I've got the munchies.
U
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
esthesia
U
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
to feel humbled
U
احساس شکسته نفسی کردن
to be humbled
U
احساس شکسته نفسی کردن
intangibly
U
چنانکه نتوان احساس کرد
impassibly
U
بی نشان دادن احساس درد
to feel a pang of jealousy
U
ناگهانی احساس حسادت کردن
prenotion
U
احساس قبلی نسبت بچیزی
a pang of love
U
احساس رنج آور عشق
dysphoria
U
بیقراری احساس ملالت وکسالت
I feel faint with hunger.
U
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to t. on any one's corn
U
احساس کسی راجریحه دارکردن
to feel fear
U
احساس ترس کردن
[داشتن]
amoral
U
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
hunch
U
فن احساس وقوع امری در اینده
sensory
U
وابسته به مرکز احساس حساس
hunched
U
فن احساس وقوع امری در اینده
hunches
U
فن احساس وقوع امری در اینده
hunching
U
فن احساس وقوع امری در اینده
abklingen
U
محو شدن تدریجی احساس
siege mentality
U
احساس مورد حمله و خصومت بودن
to be touched
[hit]
by a pang of regret
U
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
impassively
U
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
(the) creeps
<idiom>
U
احساس تنفر ویا ترس شدید
see one's way clear to do something
<idiom>
U
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
conscience-stricken
U
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
prickling
U
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
I'm not a bit hungry.
U
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
valetudinarianism
U
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
pins and needles
U
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
nurse a grudge
<idiom>
U
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
membrane keyboard
U
احساس کننده فشار را فعال میکند
consternate
U
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
he felt a t. on his shoulder
U
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
to feel a pang of guilt
U
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
sensitive
U
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
have half a mind
<idiom>
U
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
the bird is p of that event
U
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
miss
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
chilled to the bones
<idiom>
U
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
to feel like something
U
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
telesthesia
U
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminal
U
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
impalpably
U
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
subliminally
U
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
misses
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to be on a guilt trip
<idiom>
U
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
U
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx.
U
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
U
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt.
U
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile
U
زیر دست
[احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouse
U
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouses
U
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse
U
mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
auto
U
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos
U
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiments
U
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiment
U
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style
U
[سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
to feel any one's pulse
U
حس کردن احساس کردن دریافتن
touches
U
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touch
U
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
Recent search history
Forum search
more
|
برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Perdic.com