English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (32 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
wamble U احساس تهوع کردن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
extrasensory U ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst U احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
appreciates U احساس کردن
senses U احساس کردن
feel U احساس کردن
sense U احساس کردن
sensed U احساس کردن
appreciating U احساس کردن
feels U احساس کردن
appreciated U احساس کردن
appreciate U احساس کردن
to freeze U احساس سردی کردن
feel a bit under the weather <idiom> U [یک کم احساس مریضی کردن]
forefeel U ازپیش احساس کردن
to be humbled U احساس فروتنی کردن
scunner U احساس نفرت کردن
to feel cold U احساس سردی کردن
too big for one's breeches/boots <idiom> U احساس بزرگی کردن
to feel humbled U احساس فروتنی کردن
To feel lonely (lonesme). U احساس تنهائی کردن
warm one's blood/heart <idiom> U احساس راحتی کردن
synesthesia U احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
to feel fear U احساس ترس کردن [داشتن]
to be humbled U احساس شکسته نفسی کردن
sensate U اماده پذیرش حس احساس کردن
to feel humbled U احساس شکسته نفسی کردن
to feel a pang of jealousy U ناگهانی احساس حسادت کردن
to be touched [hit] by a pang of regret U ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
have half a mind <idiom> U احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
consternate U احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
missed U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to feel like something U احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
miss U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to feel any one's pulse U حس کردن احساس کردن دریافتن
nausea U تهوع
adnauseam U تهوع
mal de mer U تهوع
sick headache U تهوع
qualmish U دچارحالت تهوع
queazy U تهوع اور
queasily U با حالت تهوع
adnauseam U بدرجهء تهوع
morning sickness U تهوع بامدادی
sickness U حالت تهوع
nausea U حالت تهوع
sicknesses U حالت تهوع
queasiness U حالت تهوع
nauseous U تهوع اور
nauseant U تهوع اور
nauseousness U تهوع اوری
queasy U تهوع اور
fulsome U تهوع اور
sickening U تهوع اور
nauseating U تهوع اور
qualms U حالت تهوع
qualm U حالت تهوع
vomiting agent U عامل تهوع اور
to feel sick U حال تهوع داشتن
sickish U تااندازهای تهوع اور
I feel nauseated. U حالت تهوع دارم.
to be sick U حال تهوع داشتن
sickener U چیز تهوع اور
emetic gas U گاز تهوع اور
nauseate U حالت تهوع دست دادن
nauseated U حالت تهوع دست دادن
carsickness U تهوع در اثر بودن در اتومبیل
nauseant U دارو و یا چیزدیگری که تهوع اورد
nauseates U حالت تهوع دست دادن
mawkish U حالت تهوع نسبت به غذای بدمزه
seasickness U تهوع وبهم خوردگی حال در سفر دریا
i sickened at the sight U از دیدن ان حال تهوع بمن دست داد
autos U توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
auto U توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
touch U وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touches U وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
nauseously U بطور تهوع اور یا بد مزه بطور نفرت انگیز
appriciation U احساس
esthesis U احساس
percipience U احساس
apathetic U بی احساس
sensation U احساس
aesthsis U احساس
apperception U احساس
feelings U احساس
sensations U احساس
impressions U احساس
impression U احساس
feeling U احساس
thick skinned U بی احساس
sensed U احساس
sentiment U احساس
sensed U حس احساس
sense line U خط احساس
sense U احساس
senses U حس احساس
sense U حس احساس
aesthesiogenic U احساس زا
senses U احساس
gusto U احساس
sensing U احساس
dreaded <adj.> U پر از احساس هراس
aggro U احساس پرخاشگری
stolid U فاقد احساس
pang U احساس بد وناگهانی
nostalgia U احساس غربت
itchiness U احساس خارش
aesthesia U قوه احساس
perceptions U دریافت احساس
sensation of hunger U احساس گرسنگی
handles U احساس بادست
handle U احساس بادست
heavy heart <idiom> U احساس ناراحتی
stolidly U فاقد احساس
tail between one's legs <idiom> U احساس شرمندگی
perception U دریافت احساس
really U احساس میکنم
guilt feeling U احساس گناه
antipathy U احساس مخالف
malease U احساس مرض
sensibilities U احساس ودرک هش
carebaria U احساس فشار در سر
sensorium U مرکز احساس
feeling of inadequacy U احساس بی کفایتی
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> U احساس یخ زدگی
limen U استانه احساس
chilled to the bones <idiom> U احساس یخ زدگی
feeler U احساس کننده
feelers U احساس کننده
supersensory U مافوق احساس
subjective sensation U احساس غیرعینی
esthesiometer U احساس سنج
sensibility U احساس ودرک هش
sense wire U سیم احساس
humiliation U احساس حقارت
sense switch U گزینهء احساس
feeling of inadequacy U احساس نابسندگی
euthymia U احساس سرحالی
sense organ U عامل احساس
malaise U احساس مرض
impassible U فاقد احساس
dual sensation U احساس دوگانه
amenability U احساس مسئولیت
hate one's guts <idiom> U احساس انزجار از کسی
apperceptive U وابسته به درک و احساس
anhedonia U فقدان احساس لذت
give voice to <idiom> U احساس ونظرت رابیان کن
impercipient U بی احساس ادم بی بصیرت
a pang of hunger U احساس ناگهانی گرسنگی
feel like a million dollars <idiom> U احساس خوبی داشتن
ill at ease <idiom> U احساس عصبانیت وناراحتی
palpability U قابل احساس و لمس
referred sensation U احساس جابه جا شده
unreality feeling U احساس ناواقعی بودن
ahedonia U فقدان احساس لذت
sense winding U سیم پیچ احساس
traction sensation U احساس کشیدگی پوست
inapprehensible U نامفهوم غیرقابل احساس
impassibly U بی نشان دادن احساس درد
a pang of love U احساس رنج آور عشق
Do you feel hungry? U شما احساس گرسنگی می کنید؟
esthesia U فرفیت احساس و ادراک حساسیت
abklingen U محو شدن تدریجی احساس
I've got the munchies. U یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
amoral U بدون احساس مسئولیت اخلاقی
dysphoria U بیقراری احساس ملالت وکسالت
hunched U فن احساس وقوع امری در اینده
intangibly U چنانکه نتوان احساس کرد
hunching U فن احساس وقوع امری در اینده
sensory U وابسته به مرکز احساس حساس
prenotion U احساس قبلی نسبت بچیزی
hunches U فن احساس وقوع امری در اینده
to t. on any one's corn U احساس کسی راجریحه دارکردن
hunch U فن احساس وقوع امری در اینده
I feel faint with hunger. U از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
impassively U بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
I'm not a bit hungry. U یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
prickling U احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
nurse a grudge <idiom> U احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
valetudinarianism U احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
pins and needles U احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
see one's way clear to do something <idiom> U احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
conscience-stricken U دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
siege mentality U احساس مورد حمله و خصومت بودن
(the) creeps <idiom> U احساس تنفر ویا ترس شدید
membrane keyboard U احساس کننده فشار را فعال میکند
sensitive U آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
he felt a t. on his shoulder U احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
the bird is p of that event U مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
to feel a pang of guilt U ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
telesthesia U احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminal U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminally U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
impalpably U چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
chilled to the bones <idiom> U نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
to be on a guilt trip <idiom> U احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
He felt like he'd finally broken the jinx. U او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. U بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. U او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt. U او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com